سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی نشانه

پس از سالها زمین لرزه ساکن شده ام....در ویرانه ای که شبیه شهر آرزوهایم نیست!

دلم فرو ریخته...قامتم فرو ریخته...و جوانی ام....

با چهره ای زرد و تکیده بهت زده به خویش می نگرم و به دنیایی که بر سرم فرو ریخته!

گم کرده ام تمام کسانم را،لا به لای خشت های این سرنوشت خراب شده!

خبری نیست...

نه از تو و نه از هیچ عاشقانه ی گرمی که خاک از پیراهن چاک چاکم بتکاند!

اشک هایم را پاک می کنم،صورتم بو یخاک باران خورده می گیرد،

بوی دیوارهای خشتی صمیمیتی که دیگر نیست ...

صمیمیتی که بین آوارهای این شهر ویران مدفون شده!

دست می کشم بر زانوهایم ،زخم هایی را لمس می کنم که دیگر درد ندارند،

زخم هایی که قرار نیست به این سادگی ها سر باز کنند!

چیزی شبیه آه را بازدم می کنم ،چیزی شبیه تمام بغض هایم را...

صبورتر از همیشه برمی خیزم ،خشت بر خشت می گذارم تا دوباره بسازم...

خودم را...آرزوهایم را...سرپناهی را به خیال اینکه خانه ام باشد

و کوچه ای را که ساده است اما شبیه گذشته نیست !

من با سبک دیگری دوباره آغاز می کنم!!!


نوشته شده در یکشنبه 95/4/27ساعت 11:32 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |