سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی نشانه

 

 

یه روز که بارون می اومد و دلم گرفته بود و با خدا درد  دل می کردم خدا دستام رو گرفت و منو با خودش تا ته کوچه برد آخر کوچه جز من و بارون و خدا هیشکی نبود حتی درد دلایی که شاید اول کوچه جا مونده بودن !

نمی دونم ..... شاید هم به همین خاطره که تو روزای بارونی دوست دارم  مثل دیوونه ها بدون چتر زیر اشکای آسمون تا آخر یه کوچه ی بلند پیاده قدم بزنم  آخه فکر میکنم خدا یه جایی ،گوشه کنارای همین کوچه منتظرمه!


نوشته شده در شنبه 92/1/31ساعت 10:19 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |