سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی نشانه

فرو می ریزد امشب خانه ی قلبم

 از این ویرانه دیگر هیچ می ماند

تمام خشت هایش خیس خورده

بس که خونین است

فرو می ریزد امشب

هیچ می ماند!

زمانه!

زیر و رو شد جان سنگینم

من اکنون هیچ!

هیچم !

وای!می داند؟!

خبر دارد که بعد از رفتنش ماندم؟!

خبر دارد که افسردم؟!

خبر دارد که بعد از او

خودم را سخت آزردم؟

و یا می داند او اکنون

که از داغ غمش مردم؟

زمانه قلب من خون است

شدم دیوانه بعد از او

ببین!تکرار مجنون است!

فرو می ریزم امشب هیچ می ماند

من اکنون هیچ!

هیچم!

وای!می داند؟!


نوشته شده در چهارشنبه 92/2/11ساعت 9:5 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

روی دیوار دلم بوته ای از گل یاس

 

کرده پر عطر نفس های سپید کوچه را از احساس

همه مردم این آبادی عشق را می فهمند

عشق!آن بوته که اندر دل ماست!

یاس احساس لطیفی ست که ما می کاریم

و از آن کوچه پر از بوی خداست!

سبدی از دل خود می چینم

می فرستم به شما

تا که در گوشه ای از خاطرتان

عشق را جای دهید

و مرا هم با آن!


نوشته شده در سه شنبه 92/2/10ساعت 8:57 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

در امتداد خاطره هایی که رفته اند

تکرار روز به روز هوس های سر به نیست

با آن دلی که بار دگر هم شکسته شد!

احساس می کنم که در این گوشه ها کسی ست

انکار می کنم که صدای دل من است

انکار می کنم که دوباره شکسته شد!

رفتی‌

دلم بدون تو صد بار هم شکست

هر بار با صدای دلم

عشق تازه شد!

احساس می کنم که در این گوشه ها

کسی ست

انکار می کنم که خیالات مبهم است!

احساس می کنم که کسی در دلم کم است

دنبال آنکه نیست

تو را پرسه می زنم

در امتداد خاطره هایی که رفته اند!

هستی ولی باز

کسی در دلم کم است

من مانده ام غریب در این فکر بی حصار!

انکار می کنم...


نوشته شده در سه شنبه 92/2/10ساعت 8:46 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

نه من قدرت بیانش را دارم نه تو استعداد پنهان کردنش را!

 گاه با زبان بی زبانی با من حرف می زنی و من می دانم که بی تو نمی توانم !

 چه کنم که سرنوشت راه عبور مرا سد کرده؟!

نمی توانم از آنچه نیست بگذرم برای رسیدن به تو و تو نمی توانی...نمی توانی مرا بین احساسهایت مخفی کنی!

همه درونمان را می فهمند زیرا که خاصیت عشق همین است.

خاطره هایت را پرسه می زنم و در کوچه پس کوچه های نگاه های بی گناهت بی گدار به آب می زنم و گم می شوم!

راز نماندنم را می دانی ولی باز بهانه می آوری و جاده ها را نفرین می کنی!

خوب می دانی که برایم راهی جز رفتن نیست پس مجبور به ماندنم نکن.

بگذار بروم پیش از آنکه نمک گیر احساست شده باشم!

 


نوشته شده در سه شنبه 92/2/10ساعت 8:45 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

شبیه تو نیستم شبیه خود هم نیستم اصلا بهتر است بگویم نیستم در هستی نیستی ات!

 بگذار ساده تر بگویم بی تو که می شوم به هیچ چیز شباهت ندارم نه به تو که از بی وفایی سر به عصیان میگذاری نه به خود که از فرط دیوانگی جنون آمیز سر به دیوار می کوبم و میان سکوت فریاد هایم تو را نعره می کشم !

شباهت عجیبی دارم با هیچ وقتی که تو خاطره وار در جاده های ذهنم سر به بیابان می گذاری!

چگونه باور کنم این خیالهای پوچ را؟!


نوشته شده در سه شنبه 92/2/10ساعت 8:44 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

داره بارون میاد.دلم کمتر از آسمون ابری نیست. کاش منم اینقدر راحت می تونستم خودم رو خالی کنم ، بغض راه گلوم رو گرفته اما رعد و برق نمیزنه تا بارونیم کنه...

دیگه مثل قدیما راحت گریه نمی کنم راحت حرف نمی زنم و راحت فراموش نمی کنم ...

انگار غصه هام تمومی ندارن!هر بار یه غم تازه...

دل کوچیکم حالا دیگه بزرگتر از اونی شده که چیزی رو بیرون بریزه فقط گاهی که با خودم مرورش می کنم مثل قدیما غمگین میشم .

چه سخت می تونم ببخشم!خدا جون!خوب شدم یا بد؟ کاشکی بارونی که می زنه دل منم بشوره و با خودش ببره ...


نوشته شده در سه شنبه 92/2/10ساعت 8:43 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

من پر پرواز می خواهم برایم می خری؟

 بهترین آواز می خواهم برایم می خری؟

یک بغل داوودی و یک شاخه عطر رازقی

یک سبد هم ناز می خواهم برایم می خری؟

این قفس تنگ است غمگینم در آن

خانه ای دلباز می خواهم برایم می خری؟

مانده ام بین کبوترهابدون اشتیاق

خانه؟!نه!من باز می خواهم برایم می خری؟

مانده ام تنها هم آوازی ندارم غیر غم

همدم و دمساز می خواهم برایم می خری؟

آخر راهم!به پایان رفته ام من زین سبب

نقطه ی آغاز می خواهم برایم می خری؟

 


نوشته شده در سه شنبه 92/2/10ساعت 8:41 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

سخت است باورش تو بشکنی مرا

من دم نیاورم  تو بشنوی مرا

من بگذرم ز تو وز این همه دروغ

بشناسیم ولی منکر شوی مرا

همچون غریبه ها بر من کنی نگاه

سخت است باورش بخشیده ام تو را

راه فرار نیست  انکار میکنی

دیر است دیده ام من دیده ام تو را

 نه پرسش و جواب حتی گلایه ای

نه این سوال که باید بگی چرا؟

 اما تو باز هم انکار میکنی

 انکار میکنی من مانده ام چرا؟!


نوشته شده در دوشنبه 92/2/9ساعت 8:58 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

ماه را تکرار میکنم

وقتی روبرویم بی واسطه می درخشد

اما در کوششی سخت هرچه دستانم را به آسمان می آویزم به آن نمی رسند .

حس قشنگی است فکرش را که میکنم ...

زیبا و دست نیافتنی !

امشب تو مثل این ماهی

ملموس نیستی گرچه نزدیک و گیرایی !

کاش می توانستم دریای خروشان درونم را بر سد این بغض کهنه که راه گلویم را بسته بکوبم و بیرون بریزم آنچه مرا اینچنین غمگین ساخته اما دریا همیشه دریا می ماند نه می تواند بیرون بریزد نه می تواند جلو حمله ی رودهای وحشی احساسی را بگیرد که به سویش زبانه می کشند

درونم هر لحظه آبی تر می شود و من نمی توانم این اشکها را بیرون بریزم ....

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/9ساعت 8:54 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

باد گاهی که می آید پیشم

خاطراتیست به دستش از تو

خاطراتی که برایم خیسند

گرچه پیر است تن فاصله ها

به مشامم تو جوان می آیی

 چشم دیوار پر از اشک من است

و تویی تازه تر از گریه من

خیره انگار تویی در چشمم

مثل این خانه من اکنون در تو

و تو در پیچ و خم شهر

پس ظلمت شب !

هر دو در حسرت یک نور عجیب!...


نوشته شده در دوشنبه 92/2/9ساعت 8:53 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >