سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی نشانه

 

 

به هیچکی جز تو فکر نمی کنم

  این همون دروغ ِ قشنگیه که روزی صد نفر به هزارتای دیگه می گن .

 راستی..... تو هم از این دروغا بلدی ؟!!!!


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:26 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

 

تو همون شعر ِ قشنگی

که خدا تو رو سروده

 لایق ‍ِ ناز ِ چشات نیست

هر کی هست

و هر کی بوده

تو رو که می خونن از بر  من فقط

 می گم

چه زیبا !

 می ریزم اسفند رو آتیش

 کور بشه هرچی حسوده !


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:25 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

 

دلم که تنگ می شود ‍؛

 فقط نگاه می کنم

به آسمان

 و قطره قطره اشک های دوریت

 زِ چشم ِ من به سمت ِ گونه می خزد

 بدونِ هق هقی که

 راز ِ مخفیِ درون ِ سینه ی  مرا

به روی طبل و داریه

 کنارِ کوچه های خلوتِ فسا

به گوش ِ هر پیاده ی غریبه ای

 که در عبور ِ لحظه های هر دم است

بدونِ اختیار یا اجازه ام

 بلند جار می کشد !

...

دلم که تنگ می شود؛

 به زیرِ لب نمی کنم دعا که گوشِ شهر را

 به پچ پچِ هزار و یک دروغِ تازه وا کنم 

 ویا درون ِ گوش ها

 تو را به لحنِ یک غریبه

آشنا صدا کنم 

 دلم که تنگ می شود ؛

خدا خودش صدای دوری از تو را

 ز ِ قلب ِ پر هراس و اضطراب ِ من

 بدون ِ گفتن و شنیدن و دعای زیرِ لب

 و بی اشاره یا اراده ام

شنیده پیش از آن که من بگویمش

و خود امیّد ِ تازه ای

به راز ِ مخفیِ درونِ سینه ام

گره کشیده و نمی گذاردم

که اسم ِ انتظار  را

به گوش ِ مردم ِ هزار و یک نقاب ِ این دیار

 برای لحظه ای که می شود نگفت 

 بدون ِ اختیار و با دعا و وردِ زیر ِ لب

که فاش می کند تو را

 نخوانم و

کسی زِ قلب ِ من خبر نیاورد

و من به یمن ِ لطف ِ او 

و با خیال و انتظار ِ دیدنت ؛

 به اشک ی چشم های خود

نهیب می زنم :بایست !

 و تنگی از دلم و سینه می رود .

  .....

 عزیزکم بگویمت که حال تنگ دل شدم

و با خدا غم از دلم

 دوباره می شود تهی

 و با نشاطِ تازه ای

 به سینه می فشارمت !


 

   

نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:24 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

زندگی یعنی اینکه یه روز بیای یه روز هم بری و وقتی داری می ری تازه یادت بیاد که نباید عادت می کردی !


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:21 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

 

 

در خود پیچیده ام ، احساس ِ سنگینی شدیدی می کنم نه نای رفتن دارم و نه تحمّل ِ ماندن ، دست و پاهایم سست و بی جانند ، به زحمت ریشه ام را در خاک نگاه داشته ام ، شاخ و برگ هایم را به خزان قرض داده ام تا دو فصلِ دیگر پس بگیرم امّا ای کاش فصلی که انتظارش را می کشم زود تر فرا می رسید ! ای کاش اصلا .... نمی دانم آنقدر زردی دست و پاهایم را روشن کرده که بی گاه در خود می سوزم و هیچ نمی وزد تا مرا تاریک کند ! ای کاش خاموش می شدم آنگاه هم سرد بودم و هم تاریک ! درست است زمستان ! حتی انتظار ِ  زمستان را می کشم  با اینکه خود فرا رسیده است ، آرزوی سرمای شدید می کنم آنقدر شدید تا از فرط ِ درد جوانه های درونم به خود بلرزند و بیدار شوند !

.........اینجا هیچ است و من دارم به قلّه اش می رسم ای کاش هر گز نمی رسیدم ! ..........

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:20 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

 

 

 همه جانم ،همه دینم تو هستی

  نوای  قلب ِ غمگینم  تو  هستی

  در اشعاری که می گویم دمادم 

  همه آن و همه اینم تو  هستی .


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:18 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

 

 

 تو را از جان  و  از دل  می پرستم 

 هم از آب و هم از گِل می پرستم 

 در آن روزن که امّیدم بر آن ؛ است  

 تو را  چون  روز ٍ آجل  می پرستم !


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:18 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

 

در  کوچه ی  نگاه ِ تو  من  یک  مسافرم 

هر لحظه بهر ِ  دادن ِ جان پیشت حاضرم 

چشمم تو را به قیمت جانش خریده است 

 با من چه کرده ای که چنینت به خاطرم ؟!


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:17 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

خیلی سخته جای یه درخت باشی چون بودن اینکه بخوای یه روز یه پرنده میاد و رو شاخه هات لونه می کنه مجبور می شی بهش عادت کنی کم کم این عادته واسه ات می شه یه جور وابستگی که از تنهایی درت میاره بعد از اون پرنده می شه همه کست  ،  یه روزم فصل خزون می شه و همراه ریزش برگا پرنده ترکت می کنه و تو می مونی و لونه ای که واسه یه عمر رو تنت باقی می مونه!


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:12 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

:

 

 نگاه کن به آسمان  ،

 دو خط ِ ابر و یک غروب

و اندکی سریع تر  ،

به نوک به لانه ات بکوب

تَ ... تَق ،تَ ..تَق  ،

تَ ..تَق ،

 تَ تَق

 ...

 تو رو خدا سریع تر

زمانه رو به غایت است ،

سریع باش دارکوب !


 


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:9 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >