سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی نشانه

جنونت هم به من سرایت کرده !

شبیه مهربانی ات...

شبیه دوستت دارم های روزهای اول آشناییمان ...

شبیه احساساتی که نمی دانم چطور بگویمشان اما به قول تو برق داشتند

و کافی بود لمسم کنی تا تمام وجودم را تکان دهند...

شبیه تمام دلتنگی های نازکی که اگر لحظه ای دیر می کردم ابریت می کردند

و عین باران بهار از چشمانت می باریدند

یادش بخیر چقدر عاشقانه می خواستمت،

چقدر مهربان بودیم...

مرا که می دیدی عین مست ها می شدی

می گفتم دوست داشتنم کافی است؟می گفتی بیشتر می خواهم....

و فردا...عاشقانه تر ....و باز هم می گفتی بیشتر...

و بازهم....بیشتر...

سر حدجنون همین جاست؟!

جایی که دیوانه وار دوستم داری و دیوانه وار دوستت دارم اما

جای مهربانی هایمان خالیست!



نوشته شده در دوشنبه 95/4/28ساعت 8:53 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

پس از سالها زمین لرزه ساکن شده ام....در ویرانه ای که شبیه شهر آرزوهایم نیست!

دلم فرو ریخته...قامتم فرو ریخته...و جوانی ام....

با چهره ای زرد و تکیده بهت زده به خویش می نگرم و به دنیایی که بر سرم فرو ریخته!

گم کرده ام تمام کسانم را،لا به لای خشت های این سرنوشت خراب شده!

خبری نیست...

نه از تو و نه از هیچ عاشقانه ی گرمی که خاک از پیراهن چاک چاکم بتکاند!

اشک هایم را پاک می کنم،صورتم بو یخاک باران خورده می گیرد،

بوی دیوارهای خشتی صمیمیتی که دیگر نیست ...

صمیمیتی که بین آوارهای این شهر ویران مدفون شده!

دست می کشم بر زانوهایم ،زخم هایی را لمس می کنم که دیگر درد ندارند،

زخم هایی که قرار نیست به این سادگی ها سر باز کنند!

چیزی شبیه آه را بازدم می کنم ،چیزی شبیه تمام بغض هایم را...

صبورتر از همیشه برمی خیزم ،خشت بر خشت می گذارم تا دوباره بسازم...

خودم را...آرزوهایم را...سرپناهی را به خیال اینکه خانه ام باشد

و کوچه ای را که ساده است اما شبیه گذشته نیست !

من با سبک دیگری دوباره آغاز می کنم!!!


نوشته شده در یکشنبه 95/4/27ساعت 11:32 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

میگم نکنه دلم چوب خداست؟!

آخه اونم وقتی می شکنه صدا نداره!!!


نوشته شده در یکشنبه 95/4/20ساعت 11:53 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

برو آهسته تر ،خوابانده ام من آرزویم را
نگو با هیچ کس حتی دلت راز مگویم را
خودم را می کنم آرام در این مرگ تدریجی
اگرچه می فشارد با غمت بغضی گلویم را
برو آهسته تر اما تمام خویش را بردار
ببر با خویشتن حتی امید رو به رویم را
ببر هر چیز را تصویری از این روزها دارد
ببر اینک تمام لحظه های مو به مویم را!!!

نوشته شده در یکشنبه 94/3/17ساعت 3:26 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

قلم ذره ذره حرف هایم را در گوش کاغذ زمزمه می کند و آنقدر از دردهای دلم

می نویسد تا تمام می شود

و کاغذ برای همیشه از حرف های من پر می شود!...برای همیشه!!!

هیچ وقت حرفهایم را فراموش نمی کند حتی روزهایی که

شادم و به سراغش نمی آیم!

او همیشه رازهایم را نگه می دارد و هر وقت به سراغش می آیم

باز هم گوش می دهد

و باز هم پر می شود از دردهایم!

می بینی....؟!

کاغذ و قلم هم گاهی از تو مهربان ترند

و گاهی وفادارترند از تو!


نوشته شده در یکشنبه 94/1/30ساعت 8:9 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

می گویند :دوری و دوستی!

زمانه ثابت می کند...

دوری و فراموشی را!


نوشته شده در دوشنبه 92/11/7ساعت 10:10 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

می خواست تنهایی ام را پر کند...

دیگری که آمد...

رفت!

خودش را که گرفت هیچ،وجود مرا هم برد!

خلاء مانده!!!


نوشته شده در دوشنبه 92/11/7ساعت 9:47 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

غمگین نشو کلاغ!

اینجا حتی قصه ها هم تمامی ندارند!


نوشته شده در دوشنبه 92/11/7ساعت 9:43 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

دنیا و جاذبه هایش همه دروغند و من و تو دو حقیقت تلخیم بین این همه دروغ!!!


نوشته شده در یکشنبه 92/8/19ساعت 9:54 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

من نه فرهادم نه مجنون!عاشق روی توام

زار و دلتنگ و پریشان در خم موی توام

من نه طوفانم نه بادم اندکی باریکتر

چون نسیمی در تکاپو گرد زانوی توام

هم ملایم هم ظریفم بس که گردت گشته ام

با تو رنگ و بو گرفتم من که پهلوی توام

هر که می بیند مرا داند که درگیرت شدم

گشته ام رسوای عالم چون پر از بوی توام!

 


نوشته شده در یکشنبه 92/7/7ساعت 8:34 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >