سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی نشانه

آخرین کبریت را می کشم...

باز هم نمی سوزد...

عجب رطوبی دارد

_خاطرات من با تو!_


نوشته شده در شنبه 96/12/26ساعت 11:14 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

آن فروغی که به لب های تو است

حاصل سوختن و دود شدن های من است

آه گرمی که تو دم می زنی اش

شیره ی جان و نفس های من است

می دهم جان به تو و جان خودم می سوزد

تا دم مرگ همین منظره همپای من است

می تکد از سر انگشت تو خاکستر من

زیر پای تو از این بعد دگر جای من است

اینکه بیهوده چراثانیه ها سوخته ام؟!

بی جواب است !نه پایان معمای من است!

 


نوشته شده در شنبه 96/11/28ساعت 5:35 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

یک سایه ی بی انتها در دوردستی تو

هرجا که من سر می زنم انگار هستی تو

هم دور هم نزدیک !یک تصویر نامفهموم...

در ارتفاع خاطرم بالا و پستی تو

می بینم از اینجا سراب دور بودن را

اینبار هم وهم است یا آنجا نشستی تو؟!

این انعکاس زخم های کهنه ی ما نیست؟!

تصویر می بینم چرا،هر جا شکستی تو؟!

من می شناسم یا که نه تصویر هایت را؟!

هشیار باشی بهتر است انگار مستی تو

پایان ندارد بی امان می آید این وهم است

هم اولی هم آخری جام الستی تو!!!

 

 

 


نوشته شده در شنبه 96/11/28ساعت 10:12 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

هر دم به طریقی دل من می شکند

جز مهر و طریق آشنایی با تو

دائم چو گدایان در درگاه توام

هر ثروت و ملک و پادشاهی با تو

من بندگی تو را به دل خواهم کرد

معبودی و بخشش و خدایی با تو

دل می دهم و تمام دارایی خویش

دل بردن و ناز و دلربایی با تو

در بند تو می افتم و یک حبس ابد

سر رشته رنجیر و رهایی با تو

من فصل زمستانم و در فکر بهار

هم موسم وصل و هم جدایی با تو


نوشته شده در جمعه 96/11/27ساعت 12:3 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

پیکر بی جان صد پروانه؛ما

عاشق مجموعه ی صد رنگ؛او

عاشق ما می شود دیوانه وار

هر دمی سرگشته ی یک رنگ او

دلربایی می کند پیش از فریب؛

عاشق زار و بسی دلتنگ ؛او

ما همه سرگشته ی او هر زمان

لیک دارد ماجرای سنگ او

هر کسی از پشت خنجر می زند 

می زند از رو به رو نیرنگ او

ما به دامش مایل اما وقت دام؛

می شود با نبض ما در جنگ او

می کشد ما را همین دلدادگی

دلربایی می کند با ننگ او!!!


نوشته شده در جمعه 96/11/27ساعت 10:7 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

جز ماهی ،آنکه تنگ خودش ترک می کند

آیا بود کسی که مرا درک می کند؟

کی می رسد به پهنه ی دریا بدون آب؟!

وقتی مدام مغلطه ی مرگ می کند؟!


نوشته شده در دوشنبه 96/11/23ساعت 5:11 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

بیدی نیستم که با این بادها بلرزم

اما نفسهایت که به من می خورد؛

دستم که هیچ...تنم که هیچ...

حتی دلم می لرزد!


نوشته شده در دوشنبه 95/9/29ساعت 11:3 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

شکل انار قلب مرا دانه می کنی

داری عجیب در دل من خانه می کنی

با کرسی نگاه تو من گرم می شوم

دیوانه ام،نگاه به دیوانه می کنی

از زلف پرنگین تو ریزد ستاره ها

وقتی که شام تار مرا شانه می کنی

شمع غزل های دلم آب می شود

امشب عجیب حیله ی پروانه می کنی!

تا فصل کوچ مانده سه ماه دگر ولی؛

من می شوم بهار !و تو لانه می کنی!


نوشته شده در دوشنبه 95/9/29ساعت 11:0 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

http://s6.uplod.ir/i/00803/fqn11z4wi0ly.jpg

خورشید هم تنها نور نیست...

واسطه می شود که تمام خوبی ها را ببینی ،تمام را ه ها را نشانت می دهد ،

تمام رنگ ها را...و تمام کسانی را که دوستشان داری !

اما گاهی نیز تو را می سوزاند،آنگاه که از گرمایش تمام زیبایی های

که دیده ای را یادت می رود و تکه ای ابر آرزو می کنی ...

گاهی دلت می خواهد ابر سیاهی در سینه آسمان باشد ،بغرد و ببارد...

دوست داری اصلا گاهی باران بزند،خیست کند ،تمام اندوهت را بشوید و دلت را

همچون آینه زلال کند!

اما باز هم راضی ات نمی کند ...

هیچ گاه صد در صد راضی نمی شوی!

کافی ست همین باران کمی تند تر ببارد و زمین که خیس شد

و پایت در چاله ی آبی که فرو رفت

و لحظه ای که در گل ماندی به بخت خویش لعنت می فرستی

انگار نه انگار که چندگاهی پیش دلت آرزوی قطره ای باران داشته !

همیشه همین است !

عطشت که تمام شد آب هم گوارا نیست!

گاهی یادمان می رود که ما عاشق خورشید و ابر و باران و آب و طبیعت نیستیم ...

عاشق خودمانیم،عاشق لذت و آرامشی که تمام اینها برایمان با خود دارند..

وای به حال لحظه ای که درونمان به هم بریزد!

ما به خاطر پدران و مادرانمان زندگی نمی کنیم ...

به خاطر زیبایی و گل و شبنم هم زندگی نمی کنیم

ما به خاطر خودمان و به خاطر دلمان زندگی می کنیم!

گاهی به جایی می رسیم که حتی به خاطر خدا هم زندگی نمی کنیم

او که ما را عاشق خودمان آفریده!

آن زمان وای به حال دلمان....وای به حال روحمان ...وای به حال انسانیتمان ...!


نوشته شده در شنبه 95/5/2ساعت 10:26 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

برای تو می نویسم یا خدایمان؟!

بوی عشق می دهند....دست هایم،چشم هایم ،حتی اشک هایم...

شدید بوی خدا گرفته ام و این معجزه عشق است !

فاصله ها بی رحم نبودند،شاید فاصله ها هم عاشق بودند!

عاشق رساندن ما به خدایمان

از مجرای دلی و دعایی...

اینجاست که دوباره زلیخایی عابد می شود و در هم می شکند

تمام آنچه را که از آن برای خویش خدا ساخته!

به اینجا که می رسی عاشق تک تک زخم هایت می شوی

و تمامت پر می شود از خدایت ...

حکمت تاول ها را خوب می فهمی و حکمت شکستن ها را !

به اینجا که می رسی می بینی ،می فهمی که بازنده مردمند،

مردم روزگاری که پاپوش دوختند،شکستند تو را و جارت زدند!

کسانی که حاضری دست و دهانشان را ببوسی و تحسین کنی ...

آنها بودند و فاصله ها و تاول ها و زخم ها و تمام شکستن ها

که خواستند تو به اینجا برسی

...جایی که تمام وجودت لبریز می شود از عشق !

عشقی که زمین و آسمان را در قلبت به هم گره می زند!



نوشته شده در پنج شنبه 95/4/31ساعت 9:21 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >