سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی نشانه

 

 

خوش به حالت که بساطِ سفرت را پدرت

 موقعِ رفتن ِ از ده می بست

دلِ من موقعِ رفتن ز غم و غصه شکست!

نه پدر بود که ساکی به دو دستم بدهد،

نه پدر بود که آیینه ی اشکم بشود !

مادرم حسرتِ نامرئی بود،

جای شادی به دلش دردی بود  

مادری بود که می شد تنها

 و دلِ من که در آنجا می ماند !

در سفر می گفتم دلِ من با من نیست

 و دلی می جستم

 که در آن خرمنی از حسرتِ من

جا بشود!

 تا شنیدم که کسی قلبی را

می فروشد ارزان 

 و شنیدم می گفت:

(چه کسی می خردش؟!) 

من بگویم به بهایِ دلِ خود می خرمش!

 قیمتش ارزان نیست،

 همه دنیایِ من است

  و اگر نیست خیالش به جهان می ارزد!!!

 


نوشته شده در سه شنبه 92/1/27ساعت 6:33 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |