بی نشانه
در خود پیچیده ام ، احساس ِ سنگینی شدیدی می کنم نه نای رفتن دارم و نه تحمّل ِ ماندن ، دست و پاهایم سست و بی جانند ، به زحمت ریشه ام را در خاک نگاه داشته ام ، شاخ و برگ هایم را به خزان قرض داده ام تا دو فصلِ دیگر پس بگیرم امّا ای کاش فصلی که انتظارش را می کشم زود تر فرا می رسید ! ای کاش اصلا .... نمی دانم آنقدر زردی دست و پاهایم را روشن کرده که بی گاه در خود می سوزم و هیچ نمی وزد تا مرا تاریک کند ! ای کاش خاموش می شدم آنگاه هم سرد بودم و هم تاریک ! درست است زمستان ! حتی انتظار ِ زمستان را می کشم با اینکه خود فرا رسیده است ، آرزوی سرمای شدید می کنم آنقدر شدید تا از فرط ِ درد جوانه های درونم به خود بلرزند و بیدار شوند ! .........اینجا هیچ است و من دارم به قلّه اش می رسم ای کاش هر گز نمی رسیدم ! ..........