بی نشانه
یه چیزیه که اول همه ی قصه ها هست ولی ما آخر راه تازه بهش میرسیم !اینکه ؛غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود ... فراموش نکنیم که این واقعیت ته ته سرنوشت همه مون وجود داره! آدما عزیز میشن برات ولی همراه همیشگی نه!عاشق میشن باهات ولی یه جای قصه کم میارن،میگن جون میدن برات میگی جون میدی براشون ولی پاش که برسه از جون عزیزتر نیست برامون!هم بچه میشی هم پدر و مادر اما هیچ جای دنیا نه فرزندی تا آخر مونده برا پدر مادر و نه پدر و مادر تا همیشه با جیگر گوشه شون موندن ،حتی مادر هم که باشی حتی پدر هم که باشی یه جایی خودت توی اولویت قرار میگیری .اونجایی که برات اهمیت نداره که بچه ات کجای دنیا و پیش کی حالش خوبه ،اونجایی که به خاطر دل خودت می خوای پیش خودت نگهش داری...ممکنه دوست داشته باشی و دوستت داشته باشن ولی صمیمی ترین دوستت یه جایی بهت نارو می زنه ،اصلا یه جایی مجبور میشه ترکت کنه... هیچ جای دنیا هیچ کی برا هیچ کی نمونده جز خدایی که تا ته همه ماجراها هست حتی توی اون لحظه هایی که به شدت فراموشش کردیم توی لحظه هایی که آخرش فهمیدیم غیر از خدای مهربون هیچ کس باهامون نبوده!!! گه صفیر آفتابم ،لحظه ای بارانی ام کس نمی داند دلیل بی سر و سامانی ام لحظه ای لبخند گرم باغ های سیب سرخ؛ لحظه ای پرخاشگر چون ساحلی طوفانی ام لحظه ای در ولوله چون چله ی گرم تموز لحظه ای سرمای یلدا،آن شب طولانی ام در فراقم گاه درگیر جدایی های سخت گاه گاهی در تدارک ،فکر یک مهمانی ام شال می بندم به گردن گه کلاهم بر سر است یک قدم آنورترش با کفش تابستانی ام گه بیابان می نوردم گاه دشتی سبز پوش گاه هم بر صخره ای چون کبک کوهستانی ام مانده در تاریکی مطلق میان آنچه رفت لیک در اندیشه ی آینده ای نورانی ام صورتم را سرخ می سازم دمی با سیلی ام گرچه همچون برگ زردی در شبی بورانی ام این تقلاها ندارد سود ،من دیوانه وار؛ تا ابد درگیر آن حسی که تو می دانی ام!