بی نشانه
خورشید هم تنها نور نیست... واسطه می شود که تمام خوبی ها را ببینی ،تمام را ه ها را نشانت می دهد ، تمام رنگ ها را...و تمام کسانی را که دوستشان داری ! اما گاهی نیز تو را می سوزاند،آنگاه که از گرمایش تمام زیبایی های که دیده ای را یادت می رود و تکه ای ابر آرزو می کنی ... گاهی دلت می خواهد ابر سیاهی در سینه آسمان باشد ،بغرد و ببارد... دوست داری اصلا گاهی باران بزند،خیست کند ،تمام اندوهت را بشوید و دلت را همچون آینه زلال کند! اما باز هم راضی ات نمی کند ... هیچ گاه صد در صد راضی نمی شوی! کافی ست همین باران کمی تند تر ببارد و زمین که خیس شد و پایت در چاله ی آبی که فرو رفت و لحظه ای که در گل ماندی به بخت خویش لعنت می فرستی انگار نه انگار که چندگاهی پیش دلت آرزوی قطره ای باران داشته ! همیشه همین است ! عطشت که تمام شد آب هم گوارا نیست! گاهی یادمان می رود که ما عاشق خورشید و ابر و باران و آب و طبیعت نیستیم ... عاشق خودمانیم،عاشق لذت و آرامشی که تمام اینها برایمان با خود دارند.. وای به حال لحظه ای که درونمان به هم بریزد! ما به خاطر پدران و مادرانمان زندگی نمی کنیم ... به خاطر زیبایی و گل و شبنم هم زندگی نمی کنیم ما به خاطر خودمان و به خاطر دلمان زندگی می کنیم! گاهی به جایی می رسیم که حتی به خاطر خدا هم زندگی نمی کنیم او که ما را عاشق خودمان آفریده! آن زمان وای به حال دلمان....وای به حال روحمان ...وای به حال انسانیتمان ...! برای تو می نویسم یا خدایمان؟! بوی عشق می دهند....دست هایم،چشم هایم ،حتی اشک هایم... شدید بوی خدا گرفته ام و این معجزه عشق است ! فاصله ها بی رحم نبودند،شاید فاصله ها هم عاشق بودند! عاشق رساندن ما به خدایمان از مجرای دلی و دعایی... اینجاست که دوباره زلیخایی عابد می شود و در هم می شکند تمام آنچه را که از آن برای خویش خدا ساخته! به اینجا که می رسی عاشق تک تک زخم هایت می شوی و تمامت پر می شود از خدایت ... حکمت تاول ها را خوب می فهمی و حکمت شکستن ها را ! به اینجا که می رسی می بینی ،می فهمی که بازنده مردمند، مردم روزگاری که پاپوش دوختند،شکستند تو را و جارت زدند! کسانی که حاضری دست و دهانشان را ببوسی و تحسین کنی ... آنها بودند و فاصله ها و تاول ها و زخم ها و تمام شکستن ها که خواستند تو به اینجا برسی ...جایی که تمام وجودت لبریز می شود از عشق ! عشقی که زمین و آسمان را در قلبت به هم گره می زند! جنونت هم به من سرایت کرده ! شبیه مهربانی ات... شبیه دوستت دارم های روزهای اول آشناییمان ... شبیه احساساتی که نمی دانم چطور بگویمشان اما به قول تو برق داشتند و کافی بود لمسم کنی تا تمام وجودم را تکان دهند... شبیه تمام دلتنگی های نازکی که اگر لحظه ای دیر می کردم ابریت می کردند و عین باران بهار از چشمانت می باریدند یادش بخیر چقدر عاشقانه می خواستمت، چقدر مهربان بودیم... مرا که می دیدی عین مست ها می شدی می گفتم دوست داشتنم کافی است؟می گفتی بیشتر می خواهم.... و فردا...عاشقانه تر ....و باز هم می گفتی بیشتر... و بازهم....بیشتر... سر حدجنون همین جاست؟! جایی که دیوانه وار دوستم داری و دیوانه وار دوستت دارم اما جای مهربانی هایمان خالیست! پس از سالها زمین لرزه ساکن شده ام....در ویرانه ای که شبیه شهر آرزوهایم نیست! دلم فرو ریخته...قامتم فرو ریخته...و جوانی ام.... با چهره ای زرد و تکیده بهت زده به خویش می نگرم و به دنیایی که بر سرم فرو ریخته! گم کرده ام تمام کسانم را،لا به لای خشت های این سرنوشت خراب شده! خبری نیست... نه از تو و نه از هیچ عاشقانه ی گرمی که خاک از پیراهن چاک چاکم بتکاند! اشک هایم را پاک می کنم،صورتم بو یخاک باران خورده می گیرد، بوی دیوارهای خشتی صمیمیتی که دیگر نیست ... صمیمیتی که بین آوارهای این شهر ویران مدفون شده! دست می کشم بر زانوهایم ،زخم هایی را لمس می کنم که دیگر درد ندارند، زخم هایی که قرار نیست به این سادگی ها سر باز کنند! چیزی شبیه آه را بازدم می کنم ،چیزی شبیه تمام بغض هایم را... صبورتر از همیشه برمی خیزم ،خشت بر خشت می گذارم تا دوباره بسازم... خودم را...آرزوهایم را...سرپناهی را به خیال اینکه خانه ام باشد و کوچه ای را که ساده است اما شبیه گذشته نیست ! من با سبک دیگری دوباره آغاز می کنم!!!