بی نشانه
مرکز تعادلم در این رابطه... نه تویی که بگویی بمانم یا بروم نه مخچه ام که بگوید هیچ گاه برنگرد! مرکز این تعادل ؛سلول های خاکستری قلبی ست که تا انتها سوخته! آخرین کبریت را می کشم... باز هم نمی سوزد... عجب رطوبی دارد _خاطرات من با تو!_ آن فروغی که به لب های تو است حاصل سوختن و دود شدن های من است آه گرمی که تو دم می زنی اش شیره ی جان و نفس های من است می دهم جان به تو و جان خودم می سوزد تا دم مرگ همین منظره همپای من است می تکد از سر انگشت تو خاکستر من زیر پای تو از این بعد دگر جای من است اینکه بیهوده چراثانیه ها سوخته ام؟! بی جواب است !نه پایان معمای من است! یک سایه ی بی انتها در دوردستی تو هرجا که من سر می زنم انگار هستی تو هم دور هم نزدیک !یک تصویر نامفهموم... در ارتفاع خاطرم بالا و پستی تو می بینم از اینجا سراب دور بودن را اینبار هم وهم است یا آنجا نشستی تو؟! این انعکاس زخم های کهنه ی ما نیست؟! تصویر می بینم چرا،هر جا شکستی تو؟! من می شناسم یا که نه تصویر هایت را؟! هشیار باشی بهتر است انگار مستی تو پایان ندارد بی امان می آید این وهم است هم اولی هم آخری جام الستی تو!!! هر دم به طریقی دل من می شکند جز مهر و طریق آشنایی با تو دائم چو گدایان در درگاه توام هر ثروت و ملک و پادشاهی با تو من بندگی تو را به دل خواهم کرد معبودی و بخشش و خدایی با تو دل می دهم و تمام دارایی خویش دل بردن و ناز و دلربایی با تو در بند تو می افتم و یک حبس ابد سر رشته رنجیر و رهایی با تو من فصل زمستانم و در فکر بهار هم موسم وصل و هم جدایی با تو پیکر بی جان صد پروانه؛ما عاشق مجموعه ی صد رنگ؛او عاشق ما می شود دیوانه وار هر دمی سرگشته ی یک رنگ او دلربایی می کند پیش از فریب؛ عاشق زار و بسی دلتنگ ؛او ما همه سرگشته ی او هر زمان لیک دارد ماجرای سنگ او هر کسی از پشت خنجر می زند می زند از رو به رو نیرنگ او ما به دامش مایل اما وقت دام؛ می شود با نبض ما در جنگ او می کشد ما را همین دلدادگی دلربایی می کند با ننگ او!!! جز ماهی ،آنکه تنگ خودش ترک می کند آیا بود کسی که مرا درک می کند؟ کی می رسد به پهنه ی دریا بدون آب؟! وقتی مدام مغلطه ی مرگ می کند؟!