بی نشانه
به حجم فاصله های ندیده خندیدیم میانمان آمد و گفت : آخر پاییز جوجه را بشمار ! و لحظه های جدایی همیشه می گفتم : چه سخت می گذرد .. چرا به فاصله های ندیده خندیدیم ؟! ببین! چه ساده ، عجب ما حماقتی کردیم اگر که فاصله ها حرفشان سند باشد ؟! ... اگر به رغم ندیدن ، جدا شود دلمان ؟!... نگو که دست وفا می رسد به فاصله ها ! .... ببین چه سخت جدایی جدایمان کرده ! و .. روز های جدایی ... گذشت ! ... چندین ماه ... و .. ماه های جدایی ... گذشت ! ... چندین سال ... و حجم فاصله ها ؛ کم کمک به صفر رسید و ما، وفا کردیم . .... و حال ... بعد ِ گذشتن ، شکستِ فاصله ها ، بدون ِ پرسش و پاسخ چه ساده می خندم به اینکه فاصله ها را شکست ممکن شد و اینکه لانه ی پاییز روی فاصله ها ، نداشت یک جوجه ! چه ساده ! می خندم و با تو می گویم : که دست ِ خشم ِ وفا می رسد به فاصله ها . و باز هم هر دو به حجم ِ فاصله های ندیده می خندیم !