بی نشانه
این چه حسی است که در خود شده ام گم با آن ؟! دل من تنگ که نیست گریه ام می آید، آسمان سقف نگاهم را پنهان کرده و نمی دانم آخر به کجا می کشدم غرقه در فکر و خیالاتم و از دور نگاهم .... به کجاست؟! حسی از جنس درون کشته مرا و غریبانه ترین لحظه ؛ همین الان است که خودم هم باید بروم در پی گم گشته ی خود یعنی من ! این چه حسی است که در خود شده ام گم با آن ؟! دل من نشکسته گریه ام می آید! نه کسی آمده اینجا نه کسی برگشته نه کسی هم هوس رفتن و ماندن دارد و کسی با من از آن سوی خودم می گوید ؛ که کسی در راه است و به من می گوید : که کسی ، یا ... چیزی ...؟؟؟... اتفاقی است که خواهد افتاد خوب و بد دست خداست ! و به من می گوید که غریبانه ترین جامه ی خود را تن کن که به هر حادثه ای هست ؛ خوش آمد گویی ! ...این چه حسی است که در خود شده ام گم با آن ؟!...