بی نشانه
باز هم فصل ِ نشا کاری ده آمده است : مردهایی کاری ، کیسه هایی بر دوش رو دها رابه کمک می خوانند ! کیسه هایی شلتوک که به سر کردگی سنگِ بزرگ بر دل ِ رود رجز می خوانند و نشا از دل ِ هر دانه برون می آید! آنطرف خیش فرو برده به خاک گاو آهن هایی که زمین را به خراشی نگران می سازند تا غمی را به دلی سبز کنند ! باز هم فصل ِ نشا کاری ده آمده است؛ پدری نیست بکارد به زمین بذری را ، پسری کیسه بدوش ، راه ِ رودی در پیش تا به تقدیر نبازد دیگر ! باز هم .... فصل ِ نشا کاری ده آمده است ؛ کرت ها منتظر ِ رویش ِ بذر و گرازان به تکاپو در آن بوی ِ باروت و علف مزرعه را پر کرده ! پسرک پای زمین ، موقع شب ، روی سر فصل ِ کتاب ِ تاریخ ، لحظه ای چشم فرو می بندد و سرش خم شده بر زانویش با خیالی شیرین با نمک می خندد ! لحظه ای می خوابد با خیالی سرشار می کند از تن ِ او هم خالی خواب، آشفتگی ِ لحظه ی کار ! پسرک می خوابد ، خواب ِ خوش می بیند : آخر ِ فصل ِ درو ، خرمنی مالامال ، کودکانی شاداب ، بر الاغان شده خرمن همه دم پا به رکاب ! آنطرف تر هم خوشه چینی بذر ِ جا مانده ز ِ هر خرمن را توی خورجین ِ زمان می ریزد ! آخر ِ فصل ِ درو ، خرمنی مالا مال و نگاهی به تبسم پر ِ غم از طرف ِ مادر ِ او به تبسم که: پسر بچه ی او مرد شده و به غم چون؛ به نگاهی، پدرش را به گمان می آرد ! پسرک هم ؛ به نگاهی همسان ، با غروری سرشار که به هر لهجه، ز ِ هر بند ِ وجودش ، جاریست چشم در چشم به مادر شده واندم به زمان می خند که گذشتش نتوانست به سختی هایش همّت ِ آن پسرک را کمکی سست کند و به تقدیر که آن روز ، در آن ثانیه باخت به تکاپوی ِ پسر بچه ای از جنس ِ زمین ! باد ، موی پسرک را به تلاطم انداخت ، خواب ها پنهان شد ، پسر از روی ِ کتاب ِ تاریخ ، سر ِ خود را برداشت ، به زمین خیره شد و خنده ی او مبهم گشت ! پسرک دست به دامان ِ طبیعت آورد تا زمین سبز شود ! در زمین خوشه نبود ، آب و گل بود و بذر ! ... ، کرت هایی بی رنگ ! .... باور انگار نداشت خواب ِ خوش می دیده ! بغض هایی به گلویش آمد و به سختی ترکید ! بغض ها گریه شدند ، اشک ها آبی رنگ و کتابش ، پُر ِ رود ! رود ها شاخه شدند ، برگ ها شالیزار و کتاب ِ تاریخ ، کرت هایی پُربار ! پسرک گریان بود ، باور انگار نداشت که ز ِ هر غصّه ی او دانه ای از دل به نشا آمده است و ز ِ هر اشک ِ غمش ؛ خنده ای از جنس ِ خدا سبز شده ! ولی آن لحظه ی سبز چیره بر یک تقدیر خنده می کرد و آن شب پسر ِ شالیزار بر دلش پیدا شد حسّی از جنس ِ پدر !