بی نشانه
دلم به اندازه ی غربت روزهای بی تو بودن گرفته، چند وقتیست با آنکه با تو حرف میزنم امّا حضورت را میان جملات احساسم درک نمی کنم ! دوست دارم مثل روزهای پیشین با تمام اندوه درونی ام حس کنم که کسی هوای قلب شکسته و دل گرفته ی مرا دارد امّا... نمی دانم چرا؟!...............اینقدر از تو دور شده ام ! شاید ..شاید که نه، حتما گناه خودم است که با وجود عالمی از آدم ، بی تو احساس تنهایی می کنم . دوست دارم مثل روزهای پیشین بی لحن رسمانه یا ادیبانه ای راحت و خودمانی با تو سخن برانم..........امّا حتی اکنون که نشسته ام و از بی تو بودن با تو حرف می زنم زبان صمیمی ادای جملاتم را فراموش کرده ام خداوندگارا ! بگذار حال که بی زبان خویش پیش می روم در از خود بیگانگی ام نیز تو را داشته باشم هر چند مثل من ، احساس و رفاقتم با خود، غریب می افتی خداوندگارا ! ببین که این نه منم که با تو سخن می رانم ، این آن غریبه از خودیست که در اوج سردرگمی اش باز هم خدای همیشگی اش را جستجو می کند ........................کاش زودتر پیدایش کنی!