سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی نشانه

 

 

فصل کشتار که بود ؛

 در قصابی باز ،

دل ساتور پر از رنج و عذاب،

 چشم قصاب پر از صاعقه هایی از خون ،

تن یک خاطره ذر دستانش

گوش تا گوش سرش را می کند

دل من در صف بود !

 خون زند زبرین را چون آب

ساده پایین می داد!

وازه هاییم آرام

 داغ و تب می کردند

پلکهای خوابم

فکر شب می کردند

 و تنم چون مرداب

 ساکت و بی جان بود

 رو به رویم؛ مهتاب

آرزویم بر آب

برگهای جریانم بر باد

 و خودم راکد و دور از انجام

می شمردم تا چند ؟!

یک ...

 یک ...

یک ...

 آه !

حسابم بد بود

و نمی دانستم بعد چندین فریاد

 نوبت من می شد!


نوشته شده در سه شنبه 92/2/3ساعت 6:50 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( ) |