بی نشانه
طبقه چندم خاطرم نشسته ای؟! آسانسور را که می زنم عطر تو دیوانه ام می کند... و صدای مبهمی که می گوید: "لطفا مانع بسته شدن در نشوید... عطر او حیف است پراکنده شود!!! دلشوره گرفته ماهی سینه ی من... انگار قرار است شکارش بکنند! به نماز می ایستم و طلب باران می کنم! رعد و برقی می خواهم تا زجرهایم را پاره کند ... گلویم را سخت می فشارد ...ابری که بارور شده اما نمی بارد... دوردستی می خواهد و کنج خلوتی! این سرزمین جای حتی قطره ای باران ندارد... مردم گلویم سالها شیون زده و غم خورده اند... هوای گلویم از اشک اشباع است... _این است سرگذشت دردهایی که نباریده و میعان شده اند! و جعلنا الیل لتسکنو فیه... اما در من هراسی است که آرامش شب را در هم می شکند! عذاب می کشم از گناهانی که نکرده ام و سایه بر روحم گسترانیده اند! جوانه شوقی در من است که در زیر سایه ی علف های هرزه هرگز ق نخواهد کشید! چگونه به آسمان دست بساید اندیشه ای که میان انبوه علف های هرز گم شده؟! تو آن بزرگترین عظمتی هستی که قامت کوتاه این نهال نو رسته از درکت عاجز است... دستم را بگیر وبه آسمانم ببر! پنجه ای از نور کافی است که به سمتت متمایل شوم! بیهوده بی تو بر قامت ساقه های این فصل می پیچم... هرچه بخیزم بی تو تمام دشت هم که از من پر شود ،باز تکیه ام بر زمینی است که تکیه اش بر آسمان است! پای خودت که در میان نباشد شب و تاریکی وهیچ سکینه دیگری سر سوزن آرامش نمی آوردند! دل به تو می سپارم که سراسر آرامشی!!!