بی نشانه
وقتی که تیرِ آه به مهتاب می خورد؛ از کوزه ی شکسته دلم آب می خورد گویی که طفل ِ اشکِ کسی از نگاه من بر دل گرفته ، صد جریان تاب می خورد! ستاره سروده شده در 13 تیر 87
یادش به خیر آن نیمکت ، آن آرزوها باران ِ آرام و کمی خیسیده موها ،
آن چشم های خواهش آلود ِجوانی گفتی به من با من بمان تا می توانی آن دستهای سرد ولرزان و زمستان ، طفلان شب خوابیده از ترس دبستان هر جزره فرشی روی خاک ِ نیمکت بود دنیا هم آن شبها خوش و شیرین صفت بود من در کنارت بودم و نزدیک بودیم یک نامه با خطِّ خوش ِ تبریک بودیم یادش به خیر آن نیمکت ، آن عهد و پیمان از شوق ِ دنیا می چکید از ابر باران! ما بی کلک بودیم با شاخ ِ درختان ، یادش به خیر شام ِ سپید ِ نیک بختان آب و هوایی سرد و ماها ؛ گرم بودیم لبریز ی احساس ِ قشنگِ شرم بودیم بی چتر در زیرِ محبت خیس بودیم اشک ِ بلور ِ روشنِ تندیس بودیم یادش به خیر آنجا خدا نزدیکتر بود سرها برای هر بلایش بی سپر بود ............. یادش به خیری گفتم و آخر رسیدیم این روزها زندانی دست ِ نسیبیم یادش به خیر ، باید گذشت و زندگی کرد دنیا هم آن شبها فقط ارزندگی کرد! ستاره سروده شده در خرداد ماه 87 در خود ندارم اندکی حتی ستاره من یک شبم چون در سیاهی بی نظیرم با خیسی ات احساس خوشبختی به من ده تا در خودم رنگ سپیدی راببینم یک دم ببار اینک و خیسم کن سرا پا من در گلوی بغض های خود اسیرم ای آسمان! بر من ببار اینک خدا را تا از درونش حسّ باران خورده گیرم ای آسمان! بر من ببار اینک که تا صبح ؛ در خیسی حسّ خداوندی بمیرم! ستاره سروده شده در خرداد87 سفر کن تا دلم آرام گردد نگاهم در نگاهت رام گردد سفر کن تا تن شبهای تنگم چو آهویی ، اسیر دام گردد! چشم تو مرا به خواب می اندازد دل در گرو عشق تو خون می بازد یارا ! تو ببین چگونه در فاصله ها شعر از کلمات من جنون می سازد ستاره سروده شده در اردیبهشت87 زندگی با من تو گفتی عادتی دیرینه است زندگی کن تا نفس هایم درون سینه است رفتن آن نیست که با پای خود از دل بروی رفتن آن است که با دل ره باطل بروی! بر خود شده بودم که دلت از تو بدزدم ناشی شدم و قلب مرا چشم تو دزدید! ستاره سروده شده در 1387.03.22 در دلم احساسیست که مرا تا ابدیّت برده است شانه هایم گرم است به توکل و امید ! و سرم ، گرم به کار خودم است آسمان؛ سقف نگاهم شده است دستی از آنطرف ابر سفیدی پیداست که مرا می طلبد ... لحظه ای چند گذشت ، دستی از یک هیجان با تن ِ خاکی پیوست آسمان ؛ سقف نگاهم شده است چشم ِ من می طلبد باران را ، و دلم ... حس ِ عجیبی دارد ! باد ؟! ... نه ! باران ؟! ... نه ! من خودم هستم و حرفی که گلویم دارد و خدایی که مرا می خواند باز هم شوق ِ عجیبی دارم ، دلِ من بسته ی افکارِ عجیبی شده است اینک آن باران را در خودم می بینم ! ... به کجا می نگرم من و چرا ؟! ... دستهایم لرزان ، نبض من پر ضربان آری ، انگار در این دغدغه سان چشمی از دور مرا می پاید و کسی هست که او می دهد از آن بالا به دلم ، حسِّ امید ! لحظه ای چند تامل کردم ، شعرکی خفته به دنیا آمد شعرک خفته خدایم شده است آری ، انگار خدایم متولد شده است به همین لحظه که در آن هستم ! پر ِ شورم اینک نفسم را نفسی در پی دیگر به شمارش شده است باز هم در دل من شور ِ عجیبی پیداست شاید آن شور عجیب ......؟! بی شک امروز خدایم متولد شده است ! ستاره سروده شده در 11 تیر ماه 87 شعرم نمی آید! می خواهم ترسیمت کنم مانند هزار نقاشی که کشیده ام بارها و بعد؛ پاره ات کنم مثل گذشته ها میان کاغذ پاره های دفترچه ی نقاشی ام! شاید اینگونه فراموشت کنم مانند صورت هایی که می کشم و پاره می کنم! شعرم نمی اید! خیال کشیدن هست ، فرصت پاره کردن نیست!.. .می ترسم! می ترسم بر دیوار قلبم جا بمانی و سالها حسرت پاره کردن؛ مداد طراحی ام شود بی آنکه فراموش شده باشی! ستاره سروده شده در مهر 87 به جرم مشق بی کلک ردم نکن ای روزگار دوباره امتحان بگیر اگه که رد شدم یه بار هر کسی رو به جرمی که کرده خودش بازی بده اگه کسی خطایی کرد؛ گردن قلب من نذار! ستاره سروده شده در آبان 87 اگر احساس من بودی؛ نمی ماندی درون سینه ام اینگونه حتی لحظه ای آرام! ببین! دیوانه وار احساس من را میزند فریاد از دستت! چرا بازی؟! مگر این زندگی ما را کنون کم می دهد بازی که ما هم با مسافر های درگیرش کنیم بازی؟ دلت از جنس سنگ اسیاب ماست که می چرخد درونش دانه ی قلبم، زمانی می شوم آگه که با آن پخته نان این روزگار پیرزن رخسار! دلت از جنس سنگ آسیاب ماست ولی یک آسیابان دارد این دنیا که می چرخاندت آن لحظه که له می شوم در تو! ببین! این روزگار چرخ با چرخ است مرا هم آسیابان می کند راضی که چرخم می کند در تو ولی عمر تو می چرخد! اگر من نان شوم گنجشک ها سیرند و من خون درون بالهای نازک آنها ببین! پر می کشم آسوده خاطر می روم بی تو و تو باید بچرخی تا ابد تنها! ستاره سروده شده در مهر ماه 87 بی بادبان کجا می کشاندم این امواج مهیب؟! با اینکه بارها در خود خروشیده ام، آه! براستی منم بر سطح آبی دریا بی تاب می چرخم! بی آنکه ؛ ذره ای با خود باشم! گم گشته ام دریا! کجا می کشاند مرا امواجت؟! ترس گم شدن دارم پیش از این می پنداشتند تخته کهنه هایم که در تو آرام خواهم مرد چونان روزگاری کهنه که مرده باشد لا به لای دفترچه ی خاطراتش! افسوس! افسوس! من در تو بی تاب تر از پیشم و میمیرم هزار بار در تو بی آنکه خود مرده باشم! بی بادبان کجا می کشاندم این امواج مهیب؟! پناه من تویی که گمراهم می کنی بادبانم کجاست؟! نیمه ی گم کرده ام را باز گردان من در تو در پی نیمه ی گم کرده ی خویشم و عمق تو با من کامل می شود ببلعان مرا پیش از آنکه شکسته باشم! من نیمه ی گم گشته ی سالها پیشم بی بادبان به سمت کدام جزیره ام؟! ستاره سروده شده در 6 مهرماه 1387