بی نشانه
دلبر ایرانی من !ناز کم کن خواهشا یا که با نرخ دلار آن را گرانتر هی نکن این چه تحریم است داری یار با ما می کنی؟! با منِ بیچاره ،با بالا و پایین طی نکن! همچو یاقوتی ست لب های تو شیرین! جان من! کام بستان از من و کام مرا چون می نکن ساز سرنا می نوازد مهر تو در سینه ام دلبری کن با من و با غمزه های نی نکن! قصه ی برجام و آمریکاست این دلدادگی عهد کردی با دلم...این کار را با وی نکن! _تو خرمالویی و من خرما_ من سهم زنبورها می شوم وقتی سه ماه دیگر... تو را کلاغ ها به منقار می درند! شبیه ترین واژه به من!... افسوس! میوه ی یک فصل نبودیم که به هم برسیم! یک روز تمام آب ها می خشکد چشمان تر عقاب ها می خشکد گر خاطره هایمان مکدر باشد؛ لبخند درون قاب ها می خشکد! هر چه به دیوار که گفتم ،شنید سنگ مرا می شنود هر زمان سرِّ مرا باز مگو می کند ریز به ریزم پی او در امان! سنگ ،مرا دوست!مرا آشنا! سنگ مرا جرات ابراز درد هرچه بگویم سبکم می کند سنگ مرا تکیه گهی همچو مرد! هر چه نگفتم به شما مردمان گفته دلم با همه دار و درخت پیشِ شما ترس به ابراز و او... گفته همه با در و دیوارِ سخت هر که ،که احساس ندارد ؛نه سنگ! سنگ پر از حس وفاداری است سنگ ،صبور است ولی عاشق است گرچه ز نیرنگ و حسد عاری است! گریه و لبخند ندیدم ز او مِهرِ تمام است وجودش ولی شکل همه رازِ مگوهای من؛ سرِّ تمام است سرودش ولی کاش درونت وجبی سنگ بود جای دلِ عاشق و دیوانه ات! یارِ منی وای بر احوالِ من تکیه گهم نیست چرا شانه ات؟! نیستان را حیله و قصد فراموشی چه سود؟! اوج خاکستر شدن ؛سرما و خاموشی چه سود؟ ما که از اول نبودیم و نبودش قصدمان این سیاهین جامه را مرگانه می پوشی چه سود؟ با تو یک نی نامه نالیدیم با هر نایمان اینقدر در بند بند ناله می کوشی چه سود؟ گنگ و گیج و مست بر دامان هیچ افتاده ایم جاودان اکسیر در این هیچ می نوشی چه سود؟! طبقه چندم خاطرم نشسته ای؟! آسانسور را که می زنم عطر تو دیوانه ام می کند... و صدای مبهمی که می گوید: "لطفا مانع بسته شدن در نشوید... عطر او حیف است پراکنده شود!!! دلشوره گرفته ماهی سینه ی من... انگار قرار است شکارش بکنند! به نماز می ایستم و طلب باران می کنم! رعد و برقی می خواهم تا زجرهایم را پاره کند ... گلویم را سخت می فشارد ...ابری که بارور شده اما نمی بارد... دوردستی می خواهد و کنج خلوتی! این سرزمین جای حتی قطره ای باران ندارد... مردم گلویم سالها شیون زده و غم خورده اند... هوای گلویم از اشک اشباع است... _این است سرگذشت دردهایی که نباریده و میعان شده اند! و جعلنا الیل لتسکنو فیه... اما در من هراسی است که آرامش شب را در هم می شکند! عذاب می کشم از گناهانی که نکرده ام و سایه بر روحم گسترانیده اند! جوانه شوقی در من است که در زیر سایه ی علف های هرزه هرگز ق نخواهد کشید! چگونه به آسمان دست بساید اندیشه ای که میان انبوه علف های هرز گم شده؟! تو آن بزرگترین عظمتی هستی که قامت کوتاه این نهال نو رسته از درکت عاجز است... دستم را بگیر وبه آسمانم ببر! پنجه ای از نور کافی است که به سمتت متمایل شوم! بیهوده بی تو بر قامت ساقه های این فصل می پیچم... هرچه بخیزم بی تو تمام دشت هم که از من پر شود ،باز تکیه ام بر زمینی است که تکیه اش بر آسمان است! پای خودت که در میان نباشد شب و تاریکی وهیچ سکینه دیگری سر سوزن آرامش نمی آوردند! دل به تو می سپارم که سراسر آرامشی!!! مرکز تعادلم در این رابطه... نه تویی که بگویی بمانم یا بروم نه مخچه ام که بگوید هیچ گاه برنگرد! مرکز این تعادل ؛سلول های خاکستری قلبی ست که تا انتها سوخته!