بی نشانه
همه جانم ،همه دینم تو هستی نوای قلب ِ غمگینم تو هستی در اشعاری که می گویم دمادم همه آن و همه اینم تو هستی . تو را از جان و از دل می پرستم هم از آب و هم از گِل می پرستم در آن روزن که امّیدم بر آن ؛ است تو را چون روز ٍ آجل می پرستم ! در کوچه ی نگاه ِ تو من یک مسافرم هر لحظه بهر ِ دادن ِ جان پیشت حاضرم چشمم تو را به قیمت جانش خریده است با من چه کرده ای که چنینت به خاطرم ؟! خیلی سخته جای یه درخت باشی چون بودن اینکه بخوای یه روز یه پرنده میاد و رو شاخه هات لونه می کنه مجبور می شی بهش عادت کنی کم کم این عادته واسه ات می شه یه جور وابستگی که از تنهایی درت میاره بعد از اون پرنده می شه همه کست ، یه روزم فصل خزون می شه و همراه ریزش برگا پرنده ترکت می کنه و تو می مونی و لونه ای که واسه یه عمر رو تنت باقی می مونه! : نگاه کن به آسمان ، دو خط ِ ابر و یک غروب و اندکی سریع تر ، به نوک به لانه ات بکوب تَ ... تَق ،تَ ..تَق ، تَ ..تَق ، تَ تَق ... تو رو خدا سریع تر زمانه رو به غایت است ، سریع باش دارکوب ! به حجم فاصله های ندیده خندیدیم میانمان آمد و گفت : آخر پاییز جوجه را بشمار ! و لحظه های جدایی همیشه می گفتم : چه سخت می گذرد .. چرا به فاصله های ندیده خندیدیم ؟! ببین! چه ساده ، عجب ما حماقتی کردیم اگر که فاصله ها حرفشان سند باشد ؟! ... اگر به رغم ندیدن ، جدا شود دلمان ؟!... نگو که دست وفا می رسد به فاصله ها ! .... ببین چه سخت جدایی جدایمان کرده ! و .. روز های جدایی ... گذشت ! ... چندین ماه ... و .. ماه های جدایی ... گذشت ! ... چندین سال ... و حجم فاصله ها ؛ کم کمک به صفر رسید و ما، وفا کردیم . .... و حال ... بعد ِ گذشتن ، شکستِ فاصله ها ، بدون ِ پرسش و پاسخ چه ساده می خندم به اینکه فاصله ها را شکست ممکن شد و اینکه لانه ی پاییز روی فاصله ها ، نداشت یک جوجه ! چه ساده ! می خندم و با تو می گویم : که دست ِ خشم ِ وفا می رسد به فاصله ها . و باز هم هر دو به حجم ِ فاصله های ندیده می خندیم ! نشاط ِ ثانیه های نرفته می میرد دلم به وسعتِ اندوه خانه می گیرد و آخرین ورق ِ دفترم در این غربت ؛ سراغِ آنچه ز یا دش نرفته می گیرد! _صدای سنچ ها در های و هوی ناله ها لرزید زمان خط خورد و دل در خون به خاک کربلا پیچید ! -فغان و گریه های کودکی در پشت نیزاری لبان تشنه و پای پیاده در کشاکش های غمباری ! *عجب! رسم جهان : خون خوردن و جان دادن و آتش گرفتن، در میان نفرت نامردمان بر خاک غم خفتن و دیدار دو چشم اشکبار دختری برنئش ِ بابش بود دو چشمی که همه عالم ، فدای پیچ و تابش بود ! *عجب ! رسم جهان: بی آب جان دادن و فریاد گلوی تشنه ی شش ماهه کودک بود به جای آب در کامش چه خون ها ردِ پولک بود ! _ صدای سنچ ها در های و هوی ناله ها لرزید زمان خط خورد و قلبم از تمام لحظه ها ترسید ! کجا بودم ؟! میان هیئتی با قلب هایی داغدار و جامه ی مشکین ، دعا و نذر های گونه ای خیس و دو چشمی دائما اشکین ، یکی بر دوش فانوس و یکی نخلی به غم آزین ، نوای قلب هایی که شده با کربلا عاجین ، زمان خط خورد و رد می شد از آنجا مرغک آمین ! چه می گفتم ؟! به حقّ آن گلوی تشنه ی چاکیده از دشنه ، به حقّ اشک های جاری از چشمان هر چشمه خدایا! آرزوی کوچکی دارم بگیر و استجابت کن که غم از چهره بردارم ! خدایا آرزوی من ؛ جهان با رسم دیرین نیست ، صفایی تازه می خواهم که از چوب و حصیرین نیست ! دلی از چشمه می خواهم که تا لب تشنه ای دیدم ؛ هزاران جرعه از آن را به کام او بیفشانم دلی از دشنه می خواهم که هر جا غصّه ای دیدم ؛ گلویش را به یاد کودک شش ماهه بشکافم ! دلی از جنسِ برگ ِ گل که جای شبنمی نازک ؛ به اشکان یتیم کربلا آن را بیارایم ! بگیر و استجابت کن که غم از چهره بردارم ! دلیل ِ بودنمان را ، زمانه می داند ز ِ ساز ِ هر جریانی ، ترانه می خواند برای ماندن ِ اینجا بهانه ی من باش چرا که زندگی از من بهانه می خواهد! یک شب زِ خواب ، مردمِ چشمم پریده بود با اشتیاق کوچه ی شب را ؛ دویده بود در سایه سار ِ شب پس ِ دیوار ِ بی کسی ، گویی، صدای پای خدا را ؛ شنیده بود !!