بی نشانه

 

این چه حسی است که در خود

شده ام گم با آن ؟!

دل من تنگ که نیست

 گریه ام می آید،

آسمان سقف نگاهم را

پنهان کرده

و نمی دانم

 آخر به کجا می کشدم

 غرقه در فکر و خیالاتم

و از دور نگاهم ....

 به کجاست؟!

حسی از جنس درون

کشته مرا

و غریبانه ترین لحظه ؛

همین الان است

که خودم هم باید

 بروم در پی گم گشته ی خود

یعنی من !

 این چه حسی است که در خود

شده ام گم با آن ؟!

دل من نشکسته

 گریه ام می آید!

 نه کسی آمده اینجا

نه کسی برگشته

نه کسی هم

 هوس رفتن و ماندن دارد 

 و کسی با من

از آن سوی خودم می گوید ؛

 که کسی

 در راه است و به من می گوید :

که کسی ، یا ... چیزی ...؟؟؟...

 اتفاقی است که خواهد افتاد

خوب و بد

 دست خداست !

و به من می گوید

که غریبانه ترین جامه ی خود را تن کن 

 که به هر حادثه ای هست ؛

خوش آمد گویی !

...این چه حسی است که در خود

 شده ام گم با آن ؟!...


 


نوشته شده در شنبه 92/1/31ساعت 9:57 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( بدون ) |

نا مردترین ِ  بی وفایانم   من                    در خطّ ِ شروع حرف ِ پایانم من  

صد رنگ شده ست با سرشتم آجین     پیوسته  ز ِ رنگ ِ خویش نادانم  من !


نوشته شده در شنبه 92/1/31ساعت 9:52 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( بدون ) |

 

 

دارم  ز ِ شب گلایه  ،  امشب ستاره ام نیست

 با خود ستیزه جویم  ، معنای گریه ام چیست ؟

انگار  با  ستاره  ،  مخفی شدم  من  امشب

نوری  ندارم  اینبار  ،  یعنی  دلم  چه رنگیست ؟

 با  آن خدای  هر شب ،  می جوشد  اندرونم

بغضی به من ندا داد ! یعنی خدای من نیست ؟!  

 ای کاش می شنیدم  !  آه ، ای خدای امشب !

 چون نیستم ستاره ، این شعر ِ تازه از کیست ؟!


نوشته شده در شنبه 92/1/31ساعت 9:50 عصر توسط سارا رحیمی| نظرات ( بدون ) |

من عکس چشم تو هرگاه می کشم

لبخند می زنم!یک آه می کشم

با این خیال سرد من زنده ام هنوز

با یاد تو نفس ناخواه می کشم!


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 11:42 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( بدون ) |

 

 

روزی که می شد پاره در یادم نگاهت ؛

         بر پاره های دفترم

                      یک جمله حک شد :

                                      رفتی زِ یادم !


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:28 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( بدون ) |

 

 

به هیچکی جز تو فکر نمی کنم

  این همون دروغ ِ قشنگیه که روزی صد نفر به هزارتای دیگه می گن .

 راستی..... تو هم از این دروغا بلدی ؟!!!!


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:26 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( بدون ) |

 

تو همون شعر ِ قشنگی

که خدا تو رو سروده

 لایق ‍ِ ناز ِ چشات نیست

هر کی هست

و هر کی بوده

تو رو که می خونن از بر  من فقط

 می گم

چه زیبا !

 می ریزم اسفند رو آتیش

 کور بشه هرچی حسوده !


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:25 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( بدون ) |

 

دلم که تنگ می شود ‍؛

 فقط نگاه می کنم

به آسمان

 و قطره قطره اشک های دوریت

 زِ چشم ِ من به سمت ِ گونه می خزد

 بدونِ هق هقی که

 راز ِ مخفیِ درون ِ سینه ی  مرا

به روی طبل و داریه

 کنارِ کوچه های خلوتِ فسا

به گوش ِ هر پیاده ی غریبه ای

 که در عبور ِ لحظه های هر دم است

بدونِ اختیار یا اجازه ام

 بلند جار می کشد !

...

دلم که تنگ می شود؛

 به زیرِ لب نمی کنم دعا که گوشِ شهر را

 به پچ پچِ هزار و یک دروغِ تازه وا کنم 

 ویا درون ِ گوش ها

 تو را به لحنِ یک غریبه

آشنا صدا کنم 

 دلم که تنگ می شود ؛

خدا خودش صدای دوری از تو را

 ز ِ قلب ِ پر هراس و اضطراب ِ من

 بدون ِ گفتن و شنیدن و دعای زیرِ لب

 و بی اشاره یا اراده ام

شنیده پیش از آن که من بگویمش

و خود امیّد ِ تازه ای

به راز ِ مخفیِ درونِ سینه ام

گره کشیده و نمی گذاردم

که اسم ِ انتظار  را

به گوش ِ مردم ِ هزار و یک نقاب ِ این دیار

 برای لحظه ای که می شود نگفت 

 بدون ِ اختیار و با دعا و وردِ زیر ِ لب

که فاش می کند تو را

 نخوانم و

کسی زِ قلب ِ من خبر نیاورد

و من به یمن ِ لطف ِ او 

و با خیال و انتظار ِ دیدنت ؛

 به اشک ی چشم های خود

نهیب می زنم :بایست !

 و تنگی از دلم و سینه می رود .

  .....

 عزیزکم بگویمت که حال تنگ دل شدم

و با خدا غم از دلم

 دوباره می شود تهی

 و با نشاطِ تازه ای

 به سینه می فشارمت !


 

   

نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:24 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( بدون ) |

زندگی یعنی اینکه یه روز بیای یه روز هم بری و وقتی داری می ری تازه یادت بیاد که نباید عادت می کردی !


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:21 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( بدون ) |

 

 

در خود پیچیده ام ، احساس ِ سنگینی شدیدی می کنم نه نای رفتن دارم و نه تحمّل ِ ماندن ، دست و پاهایم سست و بی جانند ، به زحمت ریشه ام را در خاک نگاه داشته ام ، شاخ و برگ هایم را به خزان قرض داده ام تا دو فصلِ دیگر پس بگیرم امّا ای کاش فصلی که انتظارش را می کشم زود تر فرا می رسید ! ای کاش اصلا .... نمی دانم آنقدر زردی دست و پاهایم را روشن کرده که بی گاه در خود می سوزم و هیچ نمی وزد تا مرا تاریک کند ! ای کاش خاموش می شدم آنگاه هم سرد بودم و هم تاریک ! درست است زمستان ! حتی انتظار ِ  زمستان را می کشم  با اینکه خود فرا رسیده است ، آرزوی سرمای شدید می کنم آنقدر شدید تا از فرط ِ درد جوانه های درونم به خود بلرزند و بیدار شوند !

.........اینجا هیچ است و من دارم به قلّه اش می رسم ای کاش هر گز نمی رسیدم ! ..........

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 9:20 صبح توسط سارا رحیمی| نظرات ( بدون ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >