بی نشانه
... و اگر می دیدم آسمان گریان نیست ؛ فقطش میگفتم ؛ که دلم تنگِ تو است بعد گریان می شد و تو از چشمِ غریبانه ی یک اسب ِ سفید که به جولانگه آبی می رفت، ساده می افتادی! و تن ِ مزرعه آبی می شد بعد من با تو و گندم بودیم زندگی رونق داشت ! .... تقدیم به اونی که موقع دلتنگی به جای شعر گفتن برگه های دفتر سفیدشو پاره می کنه و تیّکه پاره های دفترش، همون شعر ِ قشنگیه که من هیچ وقت نتونستم بگم ! من دیده ام وقتی که دنیا مهربان است هرچیز می خواهم برای من همان است وقتی که سرکش می شود دنیا ولیکن دریای طوفانی و موج بی امان است این روز ها دریای طوفانیست دنیا کز داغ های او دلم آتشفشان است من کشتی ام صد پاره در امواج قهرش وین روزها در او دلم بی بادبان است بی مقصدم !آن پاره چوبم من که دایم هر سو که آبش می برد او هم روان است یعقوب من کز یوسف کام دل خویش در نامرادیهای دنیا بی نشان است! روزی که قلب ِ آدمی از سنگ می شد دل ها برای آرزوها تنگ می شد ! پیوند ِ ما با دوستی چون آرزوها ؛ تا آخرین روز ِ جهان کمرنگ می شد! با بمب های نفرت و رگبار ِ کینه ؛ در سرزمین های خدایی جنگ می شد دائم به صف می کرد سربازان ِ کینه دنیا ! و دل، ظالمترین پافنگ می شد آنجا که نا مردی به دلها شعله می زد مرد ِ شجاعت؛ تیر باران لنگ می شد لحن ِ صدای کودکان در کوچه هاشان ؛ آغاز ِ بازی ؛ کیش و بوف و بنگ می شد باید ز تن خون می چکید آن روز تا خاک ؛ با انفجار ی تازه ، از یک رنگ می شد غلتیدن ِ تن های خونین بر تن ِ خاک ؛ با جیغِ زن ها رقص ِ هم آهنگ می شد روزی که بازی های کودکها تفنگ است ؛ باید کنارش خاله بازی ، ننگ می شد! دنیا وفا ندارد! مثلِ تو و غم و من این را شنیده بودم ، پیوسته روزِ رفتن دنیا وفا ندارد! این را تو گفته بودی باور نکرده بودم ، تا اوجِ برنگشتن! یک روز ما شدیم و دنیا به ما نظر کرد جای کمی نشان داد اندازه ی نشستن روزِ دگر ولی او ؛ بی رحم گشت و جانی من گشت مای هر دو با اندکی شکستن (دنیا)! وفا نکرد او من نیز با غمِ تو سختی به ما نشان داد بیهوده دل نبستن شرم از خدا نکردیم این را من و تو گفتیم؛ ما می شود شکسته پیوسته میشود من! میگفت: همه مثل هم نیستن ،آخه خودش رو از بقیه جدا می دونست امّا وقتی اونم تو عمقِ رودخونه ی زندگی دستام رو ول کرد و خودش تنهایی از رودخونه رد شد موجا بهم ثابت کردن که همه ی آدما شاید مثلِ هم نباشن امّا همشون نامردن!!! شراب چشمانت را که چشیدم، دانستم چرا بر من حرام شده ، خواستم گیلاسی از میِ لبانت بنوشم ترسیدم دردناکتر از چشیدن نگاهت باشد پس از آن گذشتم ! سوزشِ دستم را به روی شعله ی شمعی حس کردم امّا آتشِ آن سوزنده تر از عشقی نبود که قلبم را سوزاند!!! شرابِ شیشه ی بشکسته ای تو کبوتر بچه ی دل خسته ای تو ! دلم می سوزه از این رو برایت ، که گلبرگِ گلِ بی دسته ای تو دلِ من غم دارد !!! غصه و ماتم دارد !!! رک بگویم که چرا ؟! چون تو را کم دارد! روی سطرِ سومِ سیصد و سی و سوّمین پلّه ی زندگی سیصد و سی و سه بار با خطّ خوانا نوشتم که تا اینجا را به خاطرِ تو پیموده ام ، سه ثانیه ،... سه دقیقه ،... سه ساعت،... گذشت ! ترسیدم پس از آن به سه روز،... سه هفته،... سه سال،... و... برسد ترجیحا راهِ رفته را برگشتم تو در نقطه ی شروع بودی وچون دیدمت حتی یک لحظه هم بر من نگذشته بود!!! چرخِ روزگار بی وقفه در تواتر است ،بهار می رود ، پاییز برگها را از شاخه می تکاند،آسمان بعد از کوچِ پرستوها دلگیر و ابری می شود، غمها را رود خانه می شوید و با خود می برد ، زمستان می شود برف می بارد ، مسافری از میانِ برگها می گذرد ، چشمانم به رّدِ پاهایش خیره می شود ، برف دوباره می بارد و رّدِ پاها را پر می کندو تنها چیزی که در پیشِ چشمانم باقی می ماند، کاغذِ نقاشیِ سفیدی است که تمامِ نقش هایش پاک شده!!!