بی نشانه
تازگی بد شده ای عاشق من نیست نگاهت راستی قلب خودت را ز من آزاد نکردی ؟ دنیا عجب دنیای نا مردیست امروز پر کرده قلبم را ز آهنگی جگر سوز آهنگ آه و ناله ها و خشم فردا یک انتقام سخت میگیرد دل از ما با دیدگان عاشق شدیم و قلب لرزید کشتیم شادیهایمان را قلب ترسید ما با گناه آمیختیم و زیر و رو شد چون با گناهان بود ؛سنگین شکل او شد دایم خطا کردیم گفتیم از دل ماست بیچاره دل ! دیوانه بازی مشکل ماست تصمیم بد را عقل میگیرد کجا دل ؟! کی می کند بی اختیار ما خطا دل؟! چون یک سپر راه بلا بر ما ببسته دل جای ما هر وقت باید میشکسته !... دلم به اندازه ی غربت روزهای بی تو بودن گرفته، چند وقتیست با آنکه با تو حرف میزنم امّا حضورت را میان جملات احساسم درک نمی کنم ! دوست دارم مثل روزهای پیشین با تمام اندوه درونی ام حس کنم که کسی هوای قلب شکسته و دل گرفته ی مرا دارد امّا... نمی دانم چرا؟!...............اینقدر از تو دور شده ام ! شاید ..شاید که نه، حتما گناه خودم است که با وجود عالمی از آدم ، بی تو احساس تنهایی می کنم . دوست دارم مثل روزهای پیشین بی لحن رسمانه یا ادیبانه ای راحت و خودمانی با تو سخن برانم..........امّا حتی اکنون که نشسته ام و از بی تو بودن با تو حرف می زنم زبان صمیمی ادای جملاتم را فراموش کرده ام خداوندگارا ! بگذار حال که بی زبان خویش پیش می روم در از خود بیگانگی ام نیز تو را داشته باشم هر چند مثل من ، احساس و رفاقتم با خود، غریب می افتی خداوندگارا ! ببین که این نه منم که با تو سخن می رانم ، این آن غریبه از خودیست که در اوج سردرگمی اش باز هم خدای همیشگی اش را جستجو می کند ........................کاش زودتر پیدایش کنی! سفر کن تا دلم آرام گردد نگاهم در نگاهت رام گردد سفر کن تا تن شبهای تنگم چو آهویی ، اسیر دام گردد! چشم تو مرا به خواب می اندازد دل در گرو عشق تو خون می بازد یارا ! تو ببین چگونه در فاصله ها شعر از کلمات من جنون می سازد زندگی با من تو گفتی عادتی دیرینه است زندگی کن تا نفس هایم درون سینه است رفتن آن نیست که با پای خود از دل بروی رفتن آن است که با دل ره باطل بروی! بر خود شده بودم که دلت از تو بدزدم ناشی شدم و قلب مرا چشم تو دزدید! باز هم فصل ِ نشا کاری ده آمده است : مردهایی کاری ، کیسه هایی بر دوش رو دها رابه کمک می خوانند ! کیسه هایی شلتوک که به سر کردگی سنگِ بزرگ بر دل ِ رود رجز می خوانند و نشا از دل ِ هر دانه برون می آید! آنطرف خیش فرو برده به خاک گاو آهن هایی که زمین را به خراشی نگران می سازند تا غمی را به دلی سبز کنند ! باز هم فصل ِ نشا کاری ده آمده است؛ پدری نیست بکارد به زمین بذری را ، پسری کیسه بدوش ، راه ِ رودی در پیش تا به تقدیر نبازد دیگر ! باز هم .... فصل ِ نشا کاری ده آمده است ؛ کرت ها منتظر ِ رویش ِ بذر و گرازان به تکاپو در آن بوی ِ باروت و علف مزرعه را پر کرده ! پسرک پای زمین ، موقع شب ، روی سر فصل ِ کتاب ِ تاریخ ، لحظه ای چشم فرو می بندد و سرش خم شده بر زانویش با خیالی شیرین با نمک می خندد ! لحظه ای می خوابد با خیالی سرشار می کند از تن ِ او هم خالی خواب، آشفتگی ِ لحظه ی کار ! پسرک می خوابد ، خواب ِ خوش می بیند : آخر ِ فصل ِ درو ، خرمنی مالامال ، کودکانی شاداب ، بر الاغان شده خرمن همه دم پا به رکاب ! آنطرف تر هم خوشه چینی بذر ِ جا مانده ز ِ هر خرمن را توی خورجین ِ زمان می ریزد ! آخر ِ فصل ِ درو ، خرمنی مالا مال و نگاهی به تبسم پر ِ غم از طرف ِ مادر ِ او به تبسم که: پسر بچه ی او مرد شده و به غم چون؛ به نگاهی، پدرش را به گمان می آرد ! پسرک هم ؛ به نگاهی همسان ، با غروری سرشار که به هر لهجه، ز ِ هر بند ِ وجودش ، جاریست چشم در چشم به مادر شده واندم به زمان می خند که گذشتش نتوانست به سختی هایش همّت ِ آن پسرک را کمکی سست کند و به تقدیر که آن روز ، در آن ثانیه باخت به تکاپوی ِ پسر بچه ای از جنس ِ زمین ! باد ، موی پسرک را به تلاطم انداخت ، خواب ها پنهان شد ، پسر از روی ِ کتاب ِ تاریخ ، سر ِ خود را برداشت ، به زمین خیره شد و خنده ی او مبهم گشت ! پسرک دست به دامان ِ طبیعت آورد تا زمین سبز شود ! در زمین خوشه نبود ، آب و گل بود و بذر ! ... ، کرت هایی بی رنگ ! .... باور انگار نداشت خواب ِ خوش می دیده ! بغض هایی به گلویش آمد و به سختی ترکید ! بغض ها گریه شدند ، اشک ها آبی رنگ و کتابش ، پُر ِ رود ! رود ها شاخه شدند ، برگ ها شالیزار و کتاب ِ تاریخ ، کرت هایی پُربار ! پسرک گریان بود ، باور انگار نداشت که ز ِ هر غصّه ی او دانه ای از دل به نشا آمده است و ز ِ هر اشک ِ غمش ؛ خنده ای از جنس ِ خدا سبز شده ! ولی آن لحظه ی سبز چیره بر یک تقدیر خنده می کرد و آن شب پسر ِ شالیزار بر دلش پیدا شد حسّی از جنس ِ پدر ! نیلبک که می گفتم ؛ نیلبک ؟ نه ! آدم بود بین مثنوی هایم جای خالیش کم بود نیلبک که می گفتم معنی تو را می داد معنی خودم یعنی آنکه برده ای از یاد گریه های من؛ باران ، چشمه ام؛ صداقت بود کولی ؛ آنکه خورجینش خالی از رفاقت بود خوشه های گندم هم معنی خطا می داد بوی آدمی دور از ، باغ ِ خرّمِ شدّاد شاخه ای که تنها شد من همان که می دانی آنکه حرف ِ قلبش را از ترانه می خوانی از سروده هایی که دائم از تو موزون است در شمار ِ شعرش تو از هزار افزون است نیلبک که می گفتم حسرت ِ تو می خوردم حسرت ِ غمی کز یاد صادقانه می بردم حسرت ِ کسی ،چیزی، کو مرا ز خاطر برد باید از همان اول گوشه ی دلم می مرد نیلبک که می گفتم رنگی از نجابت داشت قلب ِ من ز رسوایی از خودش خجالت داشت نیلبک که می گفتم اسم تو نمی آمد مثل ِ شاعری کز شعر عاشقی نمی خواهد مثل ِ آن کسی کاحساس بین ِ حرفِ او گم بود نیلبک برای تو ، آری اسم دوّم بود روزگار ِخوبی بود مخفی ات که می کردم ر فته ای و من اینک راز ِ زار ِ پر دردم رفته ای که ؟ نه ! امّا بین ِ خود که می گردم گم شدی چرا ؟ای کاش مخفی ات نمی کردم ! نیلبک که می گفتم ساز ِ عاشقی می زد آنکه روزگاری پیش دادِ لایقی می زد لایقی که دیگر نیست گشته او ولی تشنه بر گلوی او خالی جای تیز ِ هر دشنه نیلبک نه تو دیگر نیلبک خودم هستم دربِ سینه را دیشب بعد ِ رفتنت بستم در دلم نداری جا گم شدی نیا دیگر بازی ام نده بی رحم مهربان ِ بازیگر کاش نیلبک بودی دوری از تو آسان بود می خریدم از بازار یک تو را که ارزان بود آه می کشم تنها چون خود ِ خودت هستی درب ِ دل بروی من بین ِ سینه ات بستی گم شدی که تنهایم خانهای ندارم من پرسه می زنم در خود رنگ ِ روزگارم من رنگ ِ کوچه هایی که با تو بوی باران داشت خاطرات خیس ما رنگِ روزگاران داشت دفتر ِ قشنگی بود آن زمان که دیگر رفت حک بروی هر سطرش یک سه و هزاران هفت دفتر ِ قشنگی بود پاره پاره اش کردم نیلبک نخواه از من تا گذشته برگردم تازگی دلم بی تو دفتری دگر دارد آسمان شد آن ابری کز دلم نمی بارد دفتری بدون ِ تو بی اَه و بدونِ اُه حک بروی هر سطرش یک سه و هزاران نه نیلبک مرادیدی؟ بازی ات تلافی شد ؟! رفتم از دلت چندیست صادقانه کافی شد ؟! نیلبک کنون با تو حرف ِ آخری دارم نی مرا به خاطر آر نی تو را به یاد آرم! سروده شده در 07/01/1387 باد که میاد یادت بیاد ، سلام من طعنه نبود ترانه های عشق ِ من ، تئاتر ِ رو صحنه نبود باد که میاد یادت بیاد ، یه پیغومی تو دستشه برات با خون نوشته دل: آخه بگو این رسمشه ؟! باد که میاد یادت بیاد ؛ چگونه آشنا شدیم نگاهامون یکی شد و قاطی عاشقا شدیم یکی بودیم دو تا شدیم همراه و هم صدا شدیم تو قصه های سرنوشت لیلی و مجنونا شدیم با همدیگه قدم زدیم ، آینده رو رقم زدیم میونه ی زندگی رو با غصه ها به هم زدیم تو آسمون رها شدیم ، مثل ِ پرنده ها شدیم فکر نمی کردیم و حالا ، از همدیگه جدا شدیم چی شد که با این همه عشق یکدفعه بی وفا شدیم دلامونو دور زدیم و از عاشقی رها شدیم ؟!! چی شد که قلبامون شکست غم در رو روی ما نبست حصار ِ این فاصله ها ، اومد میون ِ ما نشست؟!! باد که میاد یادت بیاد یه روزی عاشقم بودی منم که مجنونت بودم ، تو هم شقایقم بودی لیلیِ سرنوشتِ من ، بگیر دوباره دستمو بگو نگاه ِ آشنات ، پر بده بال ِ خستمو !!! دل من آتشی دارد به جانش تنم خون می چکد از استخوانش و چشمانم پر است از خواهشی که نمی آید دهانم بر زبانش دل ِ من نرده بان می بندد از عشق و پل می سازد اندر لامکانش تن ِ تو شبنمی نازک تر از گل که بالا می رود از نرده بانش چکیده بر دلم هر شبنم تو و خامش می شود آتش به آبش تو پایین میروی از پیچک عشق و تنها میشود دل در خیالش دلِ من می شود یک قطره ی اشک که با خون می چکد از دیدگانش و می گوید به دیدارش بیایی به چشمانی که کردی ناتوانش نمی بیند تو را با چشم ِ تاریک بیا آهسته یک ساعت به خوابش سکوتی خلوتم را دم به دم لبریز می خواهد صدای حرف هایم را کجا؟! تا کی ؟! بخوابانم ! دلم تندیس اشکم را شکست و گریه ام کم شد نمی دانم کجا ؟! تا کی ؟! من این غم را بپوشانم ! صدایی نیست حرفی نیست اتاقی خلوت و راکد در و دیوار چون زندان هوایی سرد و یخبندان ولی باران و برفی نیست ! نوشتم روی دیوارش هزاران حرف خط خورده شمارش می کنم آن را چه بی احساس و افسرده مدادم را شکستم تا بماند آخرین شعرم تن دیوار غم دارد از این رو زار می گریم نمی دانم کجا ؟! تا کی ؟! من و دیوار تنهاییم سکوتی مبهم است اینجا من و دیوار می خوانیم !