بی نشانه
امروز دلم پر ز گل و ریحان است حال من و حال نسترن یکسان است امروز درون قلب من ازشوقت یک عالمه لبخند خدا مهمان است در داغ پیری ات نابود می شوم تا تازه تر شوی من عود می شوم این آتش بزرگ داغ از فراق ماست او شعله می کشد من دود می شوم بس است دگر عاشقی هفت پشت مرا حیرت به دهان برده سرانگشت مرا مانده است در این سوال اندیشه ی من: هستی و غم دوری تو کشت مرا؟! از دلهره های های و هو می ترسم از آینه های رو به رو می ترسم تا هست خدا ندارم از شب ترسی از سایه ی خود بدون او می ترسم فرصتی تازه ببخش تا به انبوه ترین جنگل دنیا بروم و بسازم در آن کلبه ای سبز به سرسبزی تو و بر آن با همه چوبان اجاق بکشم آتش سرخ شعله ورتر بشوم از همه ی جنگلیان تن عشق فرصتی تازه ببخش ! من به خاکستر این عشق قناعت دارم و به یک شاخه ی دود و به فرسوده ترین واژه ی چوب و به این خاطره هایی که تو داری با من و به لبخند لطیف گل عشق روی این سایه گرم و به خورشید پس ابر سیاه... من قناعت دارم به تو از دورترین نقطه ی خویش و به این کوچه پاییزی سرد شانه بر شانه ی باد! فرصتی تازه ببخش و مرا باور کن! من آینه ی شکسته ی صد دردم دنبال تو در شکست خود می گردم هرجا که نگاه می کنم هست شکست ای وای! تو را کجای دل گم کردم؟! باز از همهمه ی شهر دلم می گیرد باز از آشتی و قهر دلم می گیرد کامم شده تلخ از همه ناکامی هی از بوی گس زهر دلم می گیرد! تزریق به من کردی آمپول نگاهت را آرام به دل گفتم من طول نگاهت را آرام نشد جانم! آشفته ترم کردی ای کاش نمی خوردم من گول نگاهت را! دارم حس بودن با احساس تو به من می ده اندازه ?مقیاس تو یه انگشترم پر بها و عزیز ? که ارزش گرفتم از الماس تو! در کنار عکس من تصویر یک آهو بکش صد هزاران ناز و عشوه در نگاه او بکش گر شود سرکش ز نقاشی به هرسویی پرید، پاک کن تصویر من را هم ببر آن سو بکش!