بی نشانه
تاریک تر از هرچه سیاهی شده ام من دم به دم و گاه به گاهی شده ام از دودکش خانه ی غم سر زده ام اینک به دل غصه چه آهی شده ام؟! زندگی با من تو گفتی عادتی دیرینه است زندگی کن تا نفس هایم درون سینه است
یه احساس کهنه منو زیر و رو کرد دوباره نگامو با تو رو به رو کرد تو بودی هنوزم پر از رنگ خواهش می کردی با چشمات دلم رو نوازش دیدم خیلی دیره نخواستم ببینم تو هستی و من نه رو حرفام عزیزم چه حال بدیه بشه تازه عشقت بیاد گریه اما نباره دو چشمت چه حال بدیه بخوای و نتونی از اون بدتر اینکه نگه و بدونی! چگونه بی تو سر کنم که با تو می کشم نفس و در عبور پیچ پیچ لحظه ها که کوچه باغ سینه ی پر از صنوبر مرا به نغمه خوانی هزار و یک چکاوک رسیده از دیار کوچ زمانه مژده داده است منم اسیر پیچکی که لانه گونه در درون شاخه ام فقط تو را به چشم انتظار میزند صدا و با هجوم لانه های مرغ عشق به شاخه میکنم نزاع و بی سپر جواب حمله های تازیانه وار کوچ را به رد زدن به سینه ی پرستوان سرزمین دیگری به غیر تو ببین چه ساده می دهم! کجایی ای به کوچ رفته از دلم ؟! که شاخه ام بدون تو هویّت درخت را به جنگ با بنای لانه های تازه برده زیر صد سوال ! کجایی ای به کوچ رفته ازدلم ؟! بیا که شاخه های من به لانه ی تو زنده اند بدون حسرتی که می زند صدا به گوش من : چنارکم! درخت باش ، درخت باش و سخت باش ! پای کوبی می کنم! در تمام خیابان ها... می خواهم تمام شهر را مهمان خنده هایم کنم! و اینبار فقط سکوت می کنم تا از میان سکوتم حرفهایم را بشنوی! من خیره به آئینه!او کیست که می خندد؟ او کیست که دل بر من هر ثانیه می بندد؟ در آینه زیباتر ؛ پر شورتر از من؛ او!!! آشفته تر از مویم! پربارترین زن ؛ او!!! آن چشم پر از عادت با شب شده هم آغوش آن ماه به لب خورشید وان جلوه ی آبی پوش او کیست که می رقصد با لرزش هر سازم؟ دل را به خیال او بر آینه می بازم انگشت بر آئینه حک می کنم این زن را او نیز به انگشتش تصویر تن من را لب بر لب آئینه لب می زنم این غم را او کیست که می گیرد این بوسه ی مبهم را؟! او کیست در آئینه با من شده هم آغوش؟ من گم شده ام در او!در آن زن آبی پوش! او کیست که می بوسد با شوق گلویم را او کیست که می داند صد راز مگویم را؟ من خیره به آئینه! او کیست که می خندد؟ او کیست که دل بر من هر ثانیه می بندد؟