بی نشانه
به نیمکت های خالی گوشه دنج پیاده رو نگاه می کنم! دلم عجیب می گیرد! زیر لب فاتحه سر می دهم برای خاطرات آدمهایی که لبخندها و اشکهایشان را میان تخته های فرسوده این نیمکت ها دفن کرده اند! ... انگار دیروز بود... لبخندت هنوز به خاطرم هست مثل یادت که هنوز در من زندگی می کند! سایه روشن می زنم تصویرت را ذهنم جذاب می شود مثل آن نقاشی خلوت سیاه قلم که... درخت دارد تو را و لبخندی را که در گوشه لبهایت آرام آرام جان می سپارند! ما سرنوشت رقص صد گلبرگ عشقیم پرپر ز داغی تازه ما در مرگ عشقیم کشتند با ما عشق را در سینه هامان تصویر صدها شاخه بی برگ عشقیم! بی نشانه ترین احساسهایم را به زبان می آورم گاه گاهی که از دورترین گوشه دل گمشده ام از فرط غریبانگی سر به عصیان می گذارند! ناپدید می شوم گاهی حتی خودم میان این حرفهای ناگفته! میگویم تا بار دلم را سبک کنم.من که می دانم به این سادگی ها خودم را پیدا نمی کنم! حرف های نگفته ام!سلام! او باز روشن می کند سیگار غم را پک می زند بر آن تمام بیش و کم را این سو و آن سو می رود چون مار زخمی مردی که می پیچد به خود هر زیر و بم را ذهنش به چیزی می رسد!انگار خنجر یکباره در هم می کشد ابروی خم را از هیبت زخمی که دارد بر تن خویش با زهر مهمان می کند هر جام جم را بر باد می نیشد ز غم کبرای روحش از خویش بیرون می کند این آه سم را اینبار هم پک می زند بر غصه هایش در باد خالی می کند او باز دم را! ساعت نه می برندش! گذاشته ام دم در... دل شکسته ام را!
کاش یک جای دگر جور گر می گفتم کاش جای تو به دیوار و به در می گفتم کاش اندوه دلم را به خودم در خلوت مثل آواز غم مرغ سحر می گفتم من یتیمی شده ام در غم این بی صبری که به سنگ دل تو وای پدر می گفتم گرچه تقدیر برایم *تو *رقم زد اما؛ من شکایت ز قضا پیش قدر می گفتم گرگ سان تشنه به خونم شده ای می ترسم کاش خون دل خود را به جگر می گفتم آنقدر سخت شکستی دل من را هیهات! کاش جای تو غمم را به تبر می گفتم!
یکی بیشتر نیستی ولی بی تو مرا در هزار هم که ضرب کنند باز صفر می شوم!
تمام کودکی ام زیر سوال می رود... به من آموخته اند دروغ زشت است و تو... این همه دروغ های قشنگ بلدی! با قلم آبی خود می نویسم دریا! تمام واژه هایم را به سویش جاری میکنم آنوقت دفترم به وسعت دریا می شود! بعد... در گوشه کناره های احساسم ساحلی از عشق می کشم و در آن چشم انتظار قایقی می شوم که شاید تو در آبش انداخته باشی! و چه تلخ است انتظاری که به سر نخواهد رسید!
دلم باز هم هوایت میکند دلتنگت می شوم با اینگه همیشه هستی!
امروز غمی ندارم که به بهانه اش صدایت کنم و این بزرگترین غمی است که دارم غمگینم از این رو که گاهی فراموش میکنم شیوه ی خواستنت را و شیوه ی قدر دانی ات را! فراموش میکنم سپاس بگذارم تو را که می دانم هرگز چون تویی نخواهم داشت ! به تازه ترین لهجه های دنیا صدایت میکنم... و به لهجه ی گلهای ناز و نیلوفر! به من بیاموز یاد آوردنت را در آن زمان که سخت فراموش می کنم و مرا به یاد آور در آن لحظه که سخت فراموش می شوم! مدتهاست که قلم حرفهای ناگفته ام بر ورق نکشیده ام! امروز نفس می کشم تو را با تمام عاشقانه های خیس خورده ی دیوارهای کاه گلی!