بی نشانه
یک عالمه دروغ... - دلم تنگ می شود!- این تو نیستی که عاشق می شوی درخت است بر دوش می کشد تا ابد! لانه پرنده ای را که ترک عادت کرده! سیاه ...سفید ... سیاه ...سفید... صورتم را می پوشانند این مربعهای تکراری چه کش رفته ام از جیب زمانه؟! دیشب دو دزد آمده بودند شهرمان گویی دل و جان مرا هم ربوده اند... چشم های تو!!! طفلک چه ناشیانه ولی کاهدان زدند... لبریز بغض های گره خورده ی من است قلبی که برده اند!!! لبخند می زنی چین های پیشانی ام را چین ها باز می شوند تو اخم می کنی و من ... پرچین ترین پیشانی دنیا می شوم! آینه را می شکنم هزار تکه می شود زیاد است وجود حتی یک من! قاصدک های آمدنت را بر منقار کلاغ ها دیده ام ... می بردند تا آشیانه اش کنند! می ترسم! می ترسم از کلاغ ها! امروز قاصدک ها چه می شنوند؟! -یک عالمه حقیقت تلخ از آشیانه ی دروغ-!!! به درخت خرمالو زل می زنم؛ این همه قاصدک در منقار خبرهای بد چه می کند؟ ... لبخند می زنم تلخی این خبرها را! ... مژدگانی از من چه می خواهند این سیاهان شوم ؟! رد کوچه را که می گیرم زیباست خاطرات من و تو! جلوی همه ی درها ایستاده ای با آن نگاه آشوبگر سراب گونه ای و من بیابان کوچه ها را دنبال تنها نشانه ای از تو هراسان می گردم خانه به خانه! دیوارها چه شیطنت آمیز مرا صدا می کنند! هنوز هم زیباست لبخندت! تصورش را که می کنم لبخند بر لبانم می نشیند! آفتاب را نشانه گرفته ام وقتی خورشید وسط آسمان رسید یعنی تو می آیی! بر آن سکوی قدیمی می نشینم و به خورشید نگاه می کنم ... چه آهسته جا به جا می شود! لحظه ای بعد... پشت سرم کسی بالای گلدسته ها اذان می گوید... چه قدر دیر کرده ای؟! لحظه شماری می کنم ثانیه های خیالی ام را و انتظار می کشم خیال تو را لا به لای ماشین ها! سبز...سفید...بژ...نقره ای... و سیاه است روزگارم بدون تو! دل قلک شکست وقتی آخرین سکه را می بلعید او هم فهمیده بود که تنها کتاب فروشی شهر دیوان شهریار را فروخته است! بوی رفتن می داد... دفترچه بیمه ای که ورق ورق به آخر می رسید و پیرزن ... چشم در چشم پنجره انتظار نسیمی می کشید که آخرین برگ را از تن چنار بتکاند!