بی نشانه
کلاغ در گوش باغ فریاد می کشد خبر سوختن بادامی را که امسال شکوفه نمی دهد... باید برای خود شکوفه ای دست و پا کنم پیش از تکرار آواز کلاغ ها! راننده تکرار می کند... آخرین ایستگاه! باید ادامه راه را پیاده بروم... چقدر از من دور شده ای؟! سیب گاز می زد... کودک همسایه را می گویم! غم بر چهره اش نشست لحظه ای که غم عالم را بر سر می کوفتی دنبال جنازه ی برادرت! تو که رفتی... خیره ماند بر جایت... بی وفاست زمانه! اندکی بعد... کودک معصومانه لبخند می زند شیرینی سیبی را که گاز زده بود! یک حال عجیبی بود دیشب که تو را دیدم در آینه عکست را هر ثانیه بوسیدم اینبار تو بودی ! تو! تردید نمی کردم یک جام پر از احساس از دست تو نوشیدم دیشب من و تصویرت صد جور خطا کردیم من عطر تو را محکم در آینه بوییدم در ماه نگاه تو جذاب و چه گیرا بود از شوق من از خانه تا چشم تو روییدم لبخند تو را می زد!مهتاب چه زیبا بود دیشب که برای تو من آینه پوشیدم با ناز و اداهایت صد بار مرا کشتی رفتی و در این خلوت بی ناز تو پوسیدم تنها که شدم دیدم درگیر خیالاتم یک مشت پر از حسرت بر آینه کوبیدم! زمانه می گوید تغییر نمی کند فاصله من و تو! همان قاعده دو دو تا چهار تاست... هنوز استوار ایستاده... نخل می خواهد چه را به آسمان ثابت کند؟ دوباره فصل زمستان و خانه ی متروک دوباره عشق و دل بی نشانه ی متروک چه سرد می شود اینجا شبیه زندان است اسیر ثانیه های زمانه ی متروک درون باغ صدای کلاغ می آید پرنده پر زده از روی شاخه ی متروک چه شعرهای عجیبی است باد می خواند پر است از ضربانهای واژه ی متروک تو را چگونه دهم جا که جا نمی گیری درون قافیه های ترانه ی متروک کنار پنجره عاشق نگاه او بر باغ و ابر می گذرد آن روانه ی متروک نه اشک می شود از چشم ابرها جاری نه از نگاه زمین عاشقانه ی متروک تمام قافیه های زلال خشکیده و مانده بر لب چشمه جوانه ی متروک خیال می کند این آرزو اثر دارد و می شود متوسل به آیه ی متروک کنار پنجره خواند او دعای باران را در انتظار هبوط فسانه ی متروک! از خودم دلگیرم که تو را می خواهم و تو از من دلگیر که چرا اینهمه کم؟! تو همه قلب مرا می خواهی و توقع داری پاره ای آتش سرخ من که خاکسترم اکنون چه کنم؟ آنقدر شعله کشیدم که تو راضی باشی تا شدم آتش سرد دست از بال و پر سوخته ی من بردار! کهنه ققنوس دلم سوخته است و از آن مانده به جا خاکستر... تازه ققنوسی نیست که شود پیر و آتش گیرد... از خودم دلگیرم که چرا بیهوده به تو من دل بستم و چرا عشق مرا فرسوده؟ و چرا...؟ و چرا باز هوایت دارم؟! من و تو دورترین نقطه ی عالم شده ایم بر تن خاطره ها جامه ی ماتم شده ایم من در این کوه و تو در قعر تن جنگل پیر کلبه ی چوبی و مخروبه ی صد غم شده ایم در باغ کلاغان سیاهند نه تو اغیار مرا چشم براهند نه تو در کش مکش قمار این قافیه ها من باخته ام به هرچه آهند نه تو!