بی نشانه
یه روز که بارون می اومد و دلم گرفته بود و با خدا درد دل می کردم خدا دستام رو گرفت و منو با خودش تا ته کوچه برد آخر کوچه جز من و بارون و خدا هیشکی نبود حتی درد دلایی که شاید اول کوچه جا مونده بودن ! نمی دونم ..... شاید هم به همین خاطره که تو روزای بارونی دوست دارم مثل دیوونه ها بدون چتر زیر اشکای آسمون تا آخر یه کوچه ی بلند پیاده قدم بزنم آخه فکر میکنم خدا یه جایی ،گوشه کنارای همین کوچه منتظرمه! یه روز از شروع کردن می ترسیدم اما حالا همه اش به این فکر می کنم که نکنه یه روز همه چی تموم شه! ترسیدم به تو توکّل کردم ، شروع شد ومن اونقدر ادامه دادم که حالا بدون اینکه حتی خودم بدونم کجای این قصه ام همه اش از این می ترسم که قصه تموم بشه و من مثل کلاغی باشم که هیچ وقت به خونه نمی رسه! البته راست و دروغ قصه ی شروع چیزیه که با بالا رفتن و پایین اومدن نمی شه تشخیص داد که اگه به ماست رسیدیم راست باشه و اگه به دوغ ، یه دروغ محض! اما اگه اینطور باشه فقط یه آرزو می تونم بکنم اونم اینکه کاشکی میون یه دروغ مصلحتی گیر نکرده باشم! دیروز هوا ابری بود خیلی دوست داشتم بارون بگیره و من دوباره مثل قدیما زیر بارون تنها با خیال تو قدم بزنم و دوباره آرزو کنم و با هات حرف بزنم آخه خیلی وقته که بارون نزده بود آسمون مثل دل من گرفته بود شاید اونم می خواست با تو حرف بزنه اینقدر از احساس سر شار شده بود که نا خود آگاه و آروم آروم اشکاش از گونه هاش سر ریز شد و من بین گریه ی آسمون غم خودم رو فراموش کردم ! و در آخر به خاطر همه چی ممنون حتی به خاطر اون دروغ مصلحتی که برای چند روز به من امیّد زندگی کردن داد! آن کس که دلش رنگ خدا می گیرد جان می دهد و برای حق می میرد در خانه ی قلب او نمی گیرد جای نه کینه و غم ، نه روز ِبد می بیند ! وانکس که حصار چشم او دنیا شد بشکست حصار ومرد ِ نابینا شد از خار حصار چشم خود بود که در ؛ چشمش بنشست و مردمک تنها شد! خیلی سخته که وقتی بین دلامون هیچ فاصله ای نیست مجبور بشیم فرسنگ ها از هم فاصله بگیریم ولی سخت تر از اون موقعیه که برگردیم و ببینیم تنها فاصله ای که بینمونه همون دلاییه که یه روز با وجودشون فاصله های خاکی رو حس نمی کردیم ! تو تنهایی و من تنها ترین دشتی که دائم سرو ِ تنها را در آغوشی پر از خلوت به گرمی می فشارد در خودش شاید ؛ بروید در جوارش سروهایی تا ابد جاوید و از یک ریشه صد ها شاخه ی سنگین برون آید و جنگل های انبوهی شود عشقی که از یک سرو آغازید تو را در دشت های سینه خواهم کاشت و می دانم که روزی از جوارت جنگلی وحشی چو شیری بر کمین در صید آهویی مرا گم می کند در خود تو سرشاری و من ؛ تنها ترین صیدی که می ترسد بیاید از میان دام خود بیرون مرا در دام مخفی کن که می ترسم برون آیم بمیرم با دم ساتور چرا که قلب من زخمیست از عشقت و پایم بی رمق مانده ز فرط نا امیدی ها مرا در دام مخفی کن که من را نای رفتن نیست!
این چه حسی است که در خود شده ام گم با آن ؟! دل من تنگ که نیست گریه ام می آید، آسمان سقف نگاهم را پنهان کرده و نمی دانم آخر به کجا می کشدم غرقه در فکر و خیالاتم و از دور نگاهم .... به کجاست؟! حسی از جنس درون کشته مرا و غریبانه ترین لحظه ؛ همین الان است که خودم هم باید بروم در پی گم گشته ی خود یعنی من ! این چه حسی است که در خود شده ام گم با آن ؟! دل من نشکسته گریه ام می آید! نه کسی آمده اینجا نه کسی برگشته نه کسی هم هوس رفتن و ماندن دارد و کسی با من از آن سوی خودم می گوید ؛ که کسی در راه است و به من می گوید : که کسی ، یا ... چیزی ...؟؟؟... اتفاقی است که خواهد افتاد خوب و بد دست خداست ! و به من می گوید که غریبانه ترین جامه ی خود را تن کن که به هر حادثه ای هست ؛ خوش آمد گویی ! ...این چه حسی است که در خود شده ام گم با آن ؟!... نا مردترین ِ بی وفایانم من در خطّ ِ شروع حرف ِ پایانم من صد رنگ شده ست با سرشتم آجین پیوسته ز ِ رنگ ِ خویش نادانم من ! دارم ز ِ شب گلایه ، امشب ستاره ام نیست با خود ستیزه جویم ، معنای گریه ام چیست ؟ انگار با ستاره ، مخفی شدم من امشب نوری ندارم اینبار ، یعنی دلم چه رنگیست ؟ با آن خدای هر شب ، می جوشد اندرونم بغضی به من ندا داد ! یعنی خدای من نیست ؟! ای کاش می شنیدم ! آه ، ای خدای امشب ! چون نیستم ستاره ، این شعر ِ تازه از کیست ؟! من عکس چشم تو هرگاه می کشم لبخند می زنم!یک آه می کشم با این خیال سرد من زنده ام هنوز با یاد تو نفس ناخواه می کشم! روزی که می شد پاره در یادم نگاهت ؛ بر پاره های دفترم یک جمله حک شد : رفتی زِ یادم !